ولادت پرشکوه حضرت سید اولیا و مفخر اوصیا و
محبوب قلوب هر نبی و هر وصی و امید و پناه مهدی عجّل الله تعالی فرجه الشّریف، ابا المهدی حضرت
امام حسن عسگری علیه السّلام
بر فرزند خلف صالح ایشان و تمامی ملائک مقربان و ابناء مرسلان و شایستگان ارض و
سماء تبریک و تهنیت و شادباش باد.
·
آمدن باران و از بین رفتن قحطی
وقتی معتمد عباسی به خلافت رسید و مدتی گذشت،
امام حسن عسگری علیه السلام را به
زندان افکندند. پس فیض آسمان از زمین قطع شده و دیگر بارانی نیامد و در سامرا قحطی
بوجود آمد. معتمد دستور داد که مردم برای نماز طلب باران سه روز متوالی بیرون
روند. پس سه روز متوالی مردم به نماز باران رفتند ولی اثری از ابر و بارانی پیدا
نشد.
سپس رئیس مسیحیان با نصاری و رهبانان به طلب
باران رفتند. درمیان آنها راهبی بود که وقتی دست بسوی آسمان دراز کرد، ابر پیدا شد
و شروع به باریدن کرد.
آنها فردای آن روز باز به صحرا رفتند و تا دست
های خود را به دعا بلند کردند، ابری پیدا شد و شروع به باریدن کرد. تزلزل عظیمی در
میان مردم بوجود آمد و بعضی از مسلمانان به شک افتادند و بعضی ها به مسیحیت راغب
شدند.
این خبر به معتمد رسید بواسطه آن که از یک طرف
واهمه ی زوال حکومتش بود و از یک طرف طعنه ی خلق، پس زندگی را بر خود تباه دید. به
ناچار صالح بن صفی که حاکم شهر بود و امور سیاسی و زندان در دست او بود را طلبید و
به او دستور داد که: برو و امام حسن عسگری علیه السلام را از زندان بیرون بیاور و نزد من
حاضر ساز.
وقتی آن حضرت حاضر شد، معتمد گفت: دریاب امت
جدت محمد صلی الله
علیه و آله و سلم را پیش از
آن که هلاکت شوند، بدرستی که اهل اسلام برای نماز طلب باران بیرو رفتند و اثری بر
نماز و دعای ایشان مترتب نشد ولی نصاری دو روز رفتند و تا دست به دعا برداشتند
باران آمد و اگر روز سوم می رفتند دین از دست می رفت و حالا مردم در تزلزل عجیبی
افتادند.
امام حسن عسگری علیه السلام فرمود: غم مخورید که فردا بیرون می روم و شک ها
را از خاطرها بیرون می برم. سپس آن حضرت جمعی از خویشان که در زندان بودند را
شفاعت نمود و آنها را خلاصی داد.
فردای ان روز حکم شد که دوباره کسی در شهر
نماند و همه ی مردم برای طلب باران بیرون بروند و امام حسن عسگری علیه السلام نیز
با اصحابش در مصلی حاضر شد و امر نمود که رهبانان شروع به دعا نمایند.
وقتی رهبانان دست به دعا برداشتند از هر طرف
ابری پیدا شد. امام علیه
السلام به شخصی اشاره فرمود که: برو نزد راهبی که پیشوا
و پیشنماز این جماعت است و هر چه در میان انگشتان او هست را بیرون بیاور.
آن شخص رفت و پاره استخوانی از میان انگشتان
راهب بیرون آورد. امام حسن عسگری علیه السلام دستور داد که ان را در میان جامه ای پیچیدند.
فورا آن ابرها از هم دور شدند. سپس آن رهبانان را امر به نماز و دعا کردف پس نصاری
هر قدر دعا و زاری کردند ابری پیدا نشد و مردم در تعجب افتادند.
معتمد پرسید: سرّ این مسئله چیست؟ امام حسن
عسگری علیه السلام فرمود: هر گاه استخوان پیغمبری مکشوف و ظاهر
گردد البته آسمان شروع به باریدن می کند و این راهب گذارش به قبر پیغمبری افتاده و
استخوان آن پیغمبر را برداشته است و هر بار که آن را ظاهر سازد باران می شود و اگر
می خواهید امتحان کنید.
پس وقتی استخوان را بیرونت آوردند و بر روی دست
گرفتند باز ابرها جمع شدند. امام علیه السلام دستور داد استخوان را پنهان کردند و به شیوه ی
خودنماز خواند و از حق تعالی باران خواست. از برکت آن حضرت فیض باران مستمر شد و
شک ها از خاطرها زایل شد و معتمد از آن حضرت عذر خواهی نموده و با ایشان به عزت و
احترام رفتار نمود. (حدیقه
الشیعه)
·
برآوردن حاجت
ابوهاشم می گوید: زمانی به فقر و تنگدستی دچار
شدم، پس تصمیم گرفتم که از حضرت امام حسن عسگری علیه السلام کمکی
طلب کنم ولی خجالت کشیدم و چیزی نخواستم. وقتی به منزل خود رفتم، آن حضرت برای من
صد اشرفی فرستاد و نوشته بود که: هر گاه حاجتی داری خجالت نکش و شرم مکن، بلکه آن
را از ما طلب کن که به آن چه دوست داری خواهی رسید انشالله تعالی. (مناقب ابن شهر آشوب)
·
آگاهی از عمل اتحمد بن اسحاق
ابوالحسن حسین بن حسن بن جعفر بن محم بن
اسماعیل بن امام جعفر صادق علیه السلام در قم بود و علنا شراب می خورد؛ پس روزی برای
حاجتی به درب خانه ی احمد بن اسحاق اشعری که وکیل اوقاف در قم بود رفت و اجازه
خواست که وارد شود ولی احمد به او اجازه نداد. آن سید با حالت غم و اندوه به منزل
خود برگشت. پس از این جریان، احمد بن اسحاق به حج رفت، هنگامی که به سامرا رسید
اجازه خواست که خدمت امام علیه السلام مشرف شود. ابتدا حضرت اجازه نفرمود ولی بعد به
او اجازه داد. وقتی وی خدمت آن حضرت رسید عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! برای چه به
من اجازه نفرمودید که خدمتتان مشرف شوم در حالی که من از شیعیان و دوستان شما
هستم. حضرت فرمود: برای این که تو پسر عموی ما را از درب منزل خود برگرداندی.
پس احمد گریست و به خدای تعالی قسم یاد کرد که:
فقط به این جهت او را از ورود به منزلم منع کردم که از شرابخواری توبه کند. حضرت
فرمود: راست گفتی ولکن باید به خاطر انتساب آنها به ما در هر حالی به ایشان احترام
و اکرام نمائی و ایشان را حقیر نشماری و به ایشان اهانت نکنی که از زیانکاران
خواهی بود.
وقتی احمد به قم برگشت بزرگان به دیدار او
آمدند و حسین نیز با آنها بود. وقتی احمد حسین را دید از جای خود بلند شد و از او
استقبال کرد و او را اکرام نمود. حسین این کار را از احمد به دور دانست و دلیلش را
جویا شد، احمد هم جریان بین خود و امام علیه السلام را تعریف کرد. حسین وقتی ماجرا را
شنید توبه کرد و جز افراد با تقوا و صالحین شد تا این که وفت کرد و در نزدیکی مزار
فاطمه بنت موسی علیه السلام مدفون
گردید.
·
بیرون آمدن شمش های طلا از داخل زمین
ابوهاشم می گوید روزی امام حسن عسگری علیه السلام سوار
بر مرکبی شد و به صحرا می رفت من نیز با آن حضرت سوار شدم. پس در آن بین که آن
جناب در جلو من می رفت و من پشت سر آن حضرت بودم در فکر بدهی خود افتادم که وقتش
رسیده بود. پس فکر می کردم که چگونه آن را ادا کنم. پس حضرت به من رو کرد و فرمود:
خدا آن را ادا می کند.
سپس در همان حالی که روی زین سوار بود خم شد و
با تازیانه ی خود خطی در زمین کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و بردار و پنهان
کن.
من پیاده شدم، دیدم شمش طلائی است پس آن را
پنهان کردم و رفتیم. با خود فکر کردم و گفتم: اگر با این طلا دین من ادا شود که هیچ
وگرنه صاحب قرضم را با آن راضی می کنم. و دوست می داشتم که در وجه نفقه ی زمستان خود
از قبیل لباس و غیره نظری می کردم.
وقتی این خیال از دل من گذشت آن حضرت رو به من
کرد و دوباره به طرف زمین خم شد و مثل دفعه ی اول با تازیانه خود خطی در زمین کشید
و فرمود: پیاده شو و برگیر و کتمان کن.
پایین آمدم دیدم شمش طلائی است پس برداشتم و
پنهان کردم. سپس بعد از قدر راه پیمودن از حضرت جدا شده و به خانه رفتم پس نشستم و
قرض خود را حساب کردم و بعد طلا را کشیدم دیدم مطابق با مقدار قرض من بود بدون کم
و زیاد.
سپس به تمام احتیاجات خود در حد اقتصاد بدون
تنگ گیری و اسراف، نگاه کردم و بعد آن شمش دوم را کشیدم دقیقا بدون زیاد و کم
مطابق همان بود که برای زمستان پیش بینی کردم. (منتهی الامال)
·
رام شدن استر چموش
مستعین بالله خلیفه، استری چموش و سرکش داشت
بطوری که قادر نبود که بر او لگام بزند و زین بر پشت او بگذارد، اتفاقا روزی به
امام حسن عسگری علیه السلام گفت:
از شما خواهش می کنم که بر این استر لگام بزنید. و هدفش این بود که استر چموشی کند
و به آن حضرت آسیب برساند.
امام علیه السلام برخاست و دست مبارک خود را بر ران
استر گذاشت. آن حیوان عرق کرد بنحوی که عرق از او جاری شد و در نهایت آرامی و
تزلزل شد. پس حضرت او را زین کرد و لگام بر دهنش زد و سوار شد و قدری با او راه
رفت. پس خلیفه از این کار متعجب شد و آن استرا را به حضرت بخشید. (منتهی الامال)
·
آمدن دست نورانی امام حسن عسگری علیه السلام از
غیب
احمد بن داوود و محمد بن عبدالله می گویند: مال
بسیاری که خمس و نذر بود را قصد کردیم که به سامرا به خدمت امام هادی علیه السلام ببریم.
وقتی به دستگرد رسیدیم شخص شتر سواری بطرف
قافله آمد در حالی که ما در عقب قافله بودیم نزد ما آمد و ما را به اسم صدا زد و
گفت: ای احمد بن داوود و محمد بن عبدالله برای شما پیامی دارم. گفتیم : از چه کسی؟
گفت: از آقای شما امام هادی علیه السلام حضرت
فرموده است من امشب بسوی خدا می روم و به شهادت می رسم، شما در مکان خود باشید تا
این که خبر پسرم امام حسن علیه السلام به شما برسد.
از این پیغام قلب های ما به تپش درآمد و اشک
های ما جاری شده امام مخفی داشتیم و این مطلب را به کسی اظهار نکردیم. مدتی در
دستگرد ماندیم و خبر شهادت آن حضرت منتشر شد.
ما این پیغام را پنهان داشتیم تا این که در شب
بعد در اطاق تارکی نشسته بودیم و محزون و مغموم بر غم مولایمان امام هادی علیه السلام اشک
می ریختیم. بناگاه دیدیم دستی از درب خانه به طرف ما دراز شد که فضای خانه روشن و
منور شد و گوینده ای فرمود: ای احمد! ای محمد! این توقیع است. عمل کنید به آن چه
در این نامه نوشته شده است.
پس ما نامه را برداشتیم دیدیم در آن نوشته شده
: به نام خداوند بخشنده ی مهربان. از جانب حسن، بیچاره ی بسوی خدایی که گروردگار
جهانیان است به شیعیان بیچاره!
اما با شما کیسه پولی می باشد که هفده دینار در
آن است که در پارچه قرمزی پیچیده شده که مال ابو ایوب بن سلیمان است، آن را به
خودش بازگردانید چون او واقفی می باشد و بر جدم موسی بن جعفر علیه السلام متوقف
شده است.
پس ما به قم مراجعت کردیم و آن پول را به همان
نشانی به همان شخص برگرداندیم و چیزی به او نگفتیم. بعد از هفت شب نامه ای از امام
حسن عسکری علیه السلام آمد
که: ما شتری به غیر از ستر خود بسوی شما فرستادیم. شما هر چه می خواهید برای ما
بفرستید بر آن شتر حمل کنید و افسار او را رها کنید و او را به خودش واگذارید خودش
برای ما می آورد.
ما به آن نامه نگاه کردیم و دیدیم مثل همان
نامه ای است که در دستگرد به دست ما رسید و شتر هم بدون صاحب و گرداننده ی نزد ما
حاضر شد.
پس ما به فرموده ی امام عمل نمودیم و هر چه می
خواستیم بار آن شتر کردیم و او را روانه نمودیم. سال آینده به قصد زیارت آن سرور
از قم حرکت کردیم و به سامرا رسیدیم. حضرت فرمود: ای احمد! ای محمد! در خانه ای که
نزدیک همین خانه است به بار شتری که برای ما حمل کردید نگاه کنید و ببینید چیزی از
آن کم نشده باشد.
پس ما وارد آن خانه شده و دیدیم بار شتر همان
طوری که ما بسته بودیم و هیچ تغییری در آن داده نشده بود. بعد اشیایی را که
فرستاده بودیم را یکی یکی گشودیم و دیدیم همه موجود است. ناگهان در آن میان همان
پارچه ی قرمزی که در آن دینار بود و مهر ایوب بن سلیمان بر روی آن خورده شده بود
را یافتیم. گفتیم: مگر ما این کیسه را به صاحبش برنگرداندیم.
در این گفتگو بودیم که صدای دلربای آن حضرت علیه السلام بلند
شد که: شما تقصیری ندارید. ما به محضر آن حضرت رفتیم ایشان فرمود: وقتی شما کیسه ی
پول را به او برگرداندید ابوایوب ایمان آورد و بینا شد.
پس ما خوشحال شدیم و حمد و شکر الهی را بجا
آوردیم. (مدینه
المعاجز)
|