هارون، امام كاظم علیه
السلام را به زندان طویل
المده محكوم كرد و علاوه بر این خواست تا آن حضرت را تحت فشار روحی شدید قرار دهد
و حضرت را در انظار مردم گناه كار جلوه دهد. لذا كنیزكی بسیار خوش سیما و زیبارو
را نزد امام موسی بن جعفر علیه السلام فرستاد تا بلكه امام كاظم علیه
السلام كه سالها از
همسران خود دور است دستی به سوی كنیز دراز كند و هارون با این بهانه امام را
بكوبد.
چون كنیز روانه زندان شد امام علیه
السلام پرسید: این زن
كیست؟
فرستاده هارون: كنیزی است كه هارون آن را از
باب هدیه برای خدمت به شما فرستاده است.
امام كاظم علیه
السلام : «بَل اَنْتُم بِهَدِیَّتِكُم تُفْرَحُونَ» من احتیاجی به
این زن و امثال او ندارم.
هارون:
ما با اختیار او و به رضای وی او را حبس نكردهایم.
جاریه باید در كنار تو بماند.
زن
در زندان ماند و كنیزك زیبا رو و امام موسی بن جعفر علیه
السلام و صدها چشم جاسوس كه از روزنهها
امام را تحت نظر داشتند. مدتی گذشت ناگهان جاریه را دیدند كه سر به سجده گذارد و
ناله و شیون میكند و فریاد میزند: «سُبُّوحٌ، قدوسٌ»
هارون: بروید كنیز را نزد من آورید.
چون كنیز را آوردند دیدند كه بدنش میلرزد و نظر به آسمان میكند.
هارون: ای كنیز! ترا چه شده است؟!
كنیز: من امر عجیبی دیدم. وقتی كه مرا در زندان
گذاشتند و رفتند. هر چه دلربائی كردم تا حضرت را متوجه خود سازم مؤثر واقع نشد و
امام علیه السلام دائماً مشغول نماز بود و
چون از نماز فارغ شد مشغول به ذكر میشد.
عاقبت الامر با ادب جلو رفتم و گفتم: آقا جان!
مرا به خدمت شما فرستادهاند. آیا حاجتی داری تا
برآورده سازم؟
امام علیه السلام
فقط اشاره به آسمان كرد و فرمود: تا اینها هستند نیازی به تو ندارم.
به آسمان نگاه كردم. باغی دیدم كه نظیر آن را
ندیده بودم. باغی پردرخت كه اول و آخرش دیده نمیشد.
باغی مفروش با فرشهای زیبا و حریر، و جاریهها
و زنانی را دیدم كه در خوشی سیمایی و خوش لباسی نظیر نداشتند. كنیزكانی دیدم كه
لباس حریر بر تن داشتند و تاجهایی از یاقوت به سر. در دست آنان ظرفهای بلورین و دستمال های لطیف دیدم و از هر
رنگی غذا حاضر بود.
زنان زیبا رو به من گفتند: ای كنیز ناپاك! از
نزد مولای ما دور شو.
من از مشاهده آن همه زیبایی بیاختیار به سجده افتادم و مدهوش شدم تا اینكه
خادم تو آمد و مرا نزد تو آورد.
هارون: نه! شاید تو به سجده رفتهای و خواب دیدهای.
جاریه: نه به خدا قسم. پیش از سجده اینها را دیدم و برای آن به سجده رفتم. هارون با
عصبانیت فریاد زد: ببرید این زن ناپاك را و زندانی كنید تا كسی این حرفها را نشنود.
كنیز از آن پس دائماً مشغول به نماز بود و زبان
به ذكر خداوند میگرداند. شخصی از او پرسید:
چرا همیشه به نماز و عبادت و ذكر مشغولی؟
كنیز: عبد صالح را این گونه دیدم كه همیشه در
عبادت خدا بود.
ـ عبد صالح كیست؟
كنیز: مدتی كه در زندان كنار امام كاظم علیه
السلام بودم شنیدم كه
زنان زیبا روی آسمانی به آن حضرت علیه السلام عبد
صالح میگفتند. (مناقب، این شهر
آشوب، چ 3، ص 315، طبع نجف)
|