رقیه سلام الله علیها نازدانه ای است که در آغوش پدری مهربان که رحمت فراگیر
الهی است بزرگ شده، نازدانه ای که هنگام خواب سرش را بر دست پدرش می گذاشت و چشم
از حسین علیه السلام برنمی داشت. نازدانه ی که با آن کوچکی اش بی
پدر و امامش دنیا برایش مفهومی نداشت و بی او زنده نمی ماند.
در بعضی روایات آمده: حضرت سکینه علیها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله ای (که به
احتمال قوی حضرت رقیه علیها
السلام است) فرمود:" بیا
دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود و کشته شود."
امام حسین علیه السلام با
شنیدن این سخن بسیار اشک ریخت و آن گاه حضرت رقیه علیها السلام صدا
زد: " بابا! مانعت نمی شوم صبر کن تا تو را ببینم."
امام حسین علیه السلام او را در آغوش گرفت و لبهای خشکیده اش را
بوسید. در این هنگام آن نازدانه ندا در داد که : " بابا! بسیار تشنه ام، شدت
تشنگی جگرم را آتش زده."
امام حسین علیه السلام به او
فرمودند: " کنار خیمه بنشین تا برای تو آب بیاورم." آنگاه امام حسین علیه السلام برخاست تا به سوی میدان برود، باز هم رقیه دامن
پدر را گرفت و با گریه گفت: " یا آبة أین تمضی عنا؟ بابا جان! کجا می روی؟
چرا از ما بریده ای؟ امام حسین علیه السلام یک بار
دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلی پر خون از او جدا شد.(الحوادث و الوقایع ج3 ص192)
نازدانه ای که پا به پای حسین علیه السلام تشنگی
را تحمل نمود و باز هم مظلومیت امامش را در کربلا به رخ عالمیان کشید و به یاد لب
تشنه پدر آب نخورد:
عصر عاشورا که دشمنان برای غارت به خیمه ها
ریختند در درون خیمه ها مجموعا 23 کودک از اهل بیت علیه السلام را یافتند.به عمر سعد گزارش دادند که این 23
کودک بر اثر تشنگی در خطر مرگ هستند.عمرسعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتی که
نوبت به حضرت رقیه علیها
السلام رسید در حالی که گریه می
کرد، فرمود: "چگونه آب بیاشامم در حالی که فرزند رسول خدا را با لب تشنه
کشتند." ( معالی
السبطین ج2 ص89 و ثمرات الحیاة ج2ص38)
او کسی است که از فراق پدر لحظه ی آرام نداشت و
هر لحظه صدای غربت امامش را با بیتابی و گریه های جانسوزش فریاد می زد و از دوری پدر
دلش آب شد:
راوی گوید: در شهر کوفه چون حضرت زینب سلام الله علیها با سر امام حسین علیه السلام روبرو
شد با سوز و گداز با سر مطهر آن حضرت چنین مرثیه خواند و از حال دردانه کربلا خبر
داد:
ای ماه نو! چون به کمال رسیدی خسوف تو را
فراگرفت و پنهان شدی، ای برادرم! با این فاطمه (رقیه) کوچک سخن بگو که نزدیک است
دلش آب شود. (بحارالانوار
ج 45 ص114 و نفس المهموم ص221)
او در راه اسارت همراه عمه اش زینب سلام الله علیها همچون آن بانوی مخدره بی تاب و بی قرار امامش
بود و همین مسئله باعث می شد که دشمنانی که بغض خاندان رسالت را داشتند او را بیشتر
مورد ضرب و شتم قرار دهند:
زمانی که در راه شام بودند. هر کدام از اسرا و
اطفال از فرط گرما به گوشه ای پناه بردند و دختر حضرت اباعبدالله علیه السلام از قافله عقب ماند. وقتی به خود آمد که قافله
راه افتاد بود با پای برهنه پشت سر قافله میان خار و خاشاک می دوید و سعی می کرد
خود را به قافله برساند. پس از آن که مقداری قافله راه پیمودند حضرت زینب سلام الله علیها متوجه نبودن فرزند برادر شد، ناله زد و اهل
بیت پیامبر صلی الله
علیه و آله و سلم به همراه
ایشان شیون نمودند. زجر بن قیس مامور شد تا او را پیدا کند. راوی می گوید: من با
زجر همراه شدم در حالی که به آن مظلومه رسیدیم که دست بر سر گذاشته بود و به اطراف
نگاه می کرد. گاهی می دوید و زمین می خورد و فریاد برمی آورد: یا عماه یا اماه.
زجر ملعون با تازیانه رسید بر آن دختر نهیب زد
و آن دختر بی اختیار دوید. راوی می گوید به زجر گفتم: ای شقی! مگر لبهای خشکیده و
رخسار تفتیده ی او را نمی بینی که تاب و توان ندارد؟ زجر فریاد برآورد و دختر
فریاد واجداه واعلیاه کشید و به سوی من آمد و فرمود: ای مرد آخر من دختر پیامبر
صلی الله علیه و آله و
سلم شما هستم
اگر بنای کشتن من را دارید قدری به من مهلت دهید تا بار دیگر عمه ام و خواهرانم را
ببینم. از شنیدن
این سخن از خود بی خود شدم و سوگند خوردم که این فکر را از خود دور کنم و نهایت او
را به خواهران و عمه اش رساندم. (وقایع الایام ص291)
او آن قدر در فراق پدر سوخت و ضجه زد و دوست و
دشمن را به حیرت آورد تا این که اهل بیت سعی می کردند ماجرای شهادت اباعبدالله
الحسین علیه السلام و یارانش را از کودکان مخفی نگه دارند و
پیوسته بهانه ی پدر می گرفت و هر بار عمه اش به گونه ای او را آرام می نمود. تا آن
که عصر روز سه شنبه در خرابه در کنار حضرت زینب سلام الله علیها نشسته بود و جمعی از کودکان شامی را دید که در
رفت و آمد هستند. پرسید: عمه جان! اینان کجا می روند؟ پرسید: عمه مگر ما خانه
نداریم؟ فرمودند: چرا عزیزم! خانه ی ما در مدینه است. تا نام مدینه را شنید خاطرات
زیبای همراهی با پدر به ذهن او آمد بلافاصله پرسید: عمه پدرم کجاست؟ فرمود: به سفر
رفته. طفل دیگر سخن نگفت به گوشه ی خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه
به خواب رفت. پاسی از شب گذشت، در عالم رویا پدر را دید، سراسیمه از خواب بیدار
شده مجددا سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جویی نمود به گونه ای که با صدای ناله
و گریه ی او تمام اهل خرابه به شیون و ناله پرداختند. خرابه یکپارچه ناله و غم شد.
خبر را به یزید رساندند، دستور داد سر بریده ی پدرش را برایش ببرند. راس مطهر
سیدالشهدا علیه السلام را در
میان طبقی جای داده، وارد خرابه کردند و مقابل این خانم بزرگوار قرار دادند. سرپوش
طبق را کنار زد سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را دید. سر را برداشت، در آغوش کشید بر پیشانی
و لب های پدر بوسه زد و آه و ناله و فغانش بلندتر شد. گفت: پدر جان چه کس صورت
شما را به خونت رنگین کرد؟ پدر جان چه کسی رگ های گردنت را بریده؟ پدر جان چه کسی
مرا در کودکی یتیم کرد؟ پدر جان یتیم به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود؟ پدر جان
کاش خاک را بالش زیر سرم قرار می دادم ولی محاسن تو را خضاب شده به خونت نمی دیدم.
دختر خردسال حسین علیه السلام آن
قدر شیرین زبانی کرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد، همه خیال کردند به خواب
رفته وقتی به سراغ او آمدند، از دنیا رفته بود. شبانه او را غسل دادند و در همان
خرابه مدفون نمودند. جایی که امروز ملجا و ماوای اهل دل و عاشقان است. حرم با
صفایی که به دل ها صفا می دهد. (نفس المهموم ص 456، ریاحین الشریعه ج3 ص309 و معالی السبطین ج2 ص170)
حال احوال
ما در فراق امامان چگونه است؟
ما چگونه غربت و غیبت او را به گوش عالمیان می
رسانیم؟
آیا ما در احیای امر اماممان کوشا هستیم؟
|