روایتی از مناظره ی امام رضا علیه السلام با سران ادیان
این مناظره را مأمون، نعوذبالله برای شکست دادن امام رضا علیه السلام ترتیب داده بود. همه ی بزرگان و دانشمندان ادیان در یک جلسه جمع شدند تا
در مقابل امام رضا علیه
السلام قرار بگیرند؛ اما نتیجه ی کار، آنی در نیامد که مد
نظر مأمون بود. آری می خواستند نور خدا را خاموش کنند
اما نور حق همیشه روشن است، هرچند مشرکان را خوش نیاید.
چهار
سوار:
خورشید در آسمان می درخشید و گرمای طاقت فرسایش را به پهنای
صحرا می تاباند. از نگاه خورشید، آن پایین ها چیزی برای دیدن نبود به جز ریگ های
صحرا و سایه های کوتاه تپه ماهورها. ناگهان اما به نظر رسید که چهار سیاهی در
سرابی بی انتها در حرکت اند. چهار سوار با لباس هایی روشن به تن به میانه ی صحرا
رسیدند و ایستادند. هیئتی همچون پیک سواران داشتند. نگاهی به نشانه ی خداحافظی
میانشان ردّوبدل شد و هر کدامشان به سمتی از صحرا به تاخت درآمدند.
فراخوانی راهب اعظم:
درهای دِیر بزرگی که جاثلیق، بزرگ نصرانیان نسطوری در بین
النّهرین در آن زندگی می کرد، گشوده شد تا سوارکار خسته ای که از صحرا آمده بود
قدم به داخل بگذارد. نگاه پیک بر در و دیوار و زیور آلات و مجسمه هایی بود که در
اطراف دِیر به چشم می آمد. برای او باور نکردنی بود که در بلاد اسلامی، نصارا
بتوانند این چنین بر عقاید خود باقی بمانند. با این حال سعی کرد که با احترام قدم
به درون دِیر بگذارد.
راهبِ میان سالی که آثار ریاضت بر چهره اش نشسته بود، او را
به مکانی راهنمایی کرد که در آنجا می توانست جاثلیق را ببیند. پیک، همین که داخل
شد، جاثلیق را دید که در بالای مسندش نشسته است. سن و سال بسیار داشت با محاسنی
انبوه و سفید و چشم های روشنی که انگار می توانست به درون هر چیزی راه یابد. بر
حالات و رفتارش آرامشی همراه با یقین به چشم می آمد انگار پاسخی نبود که او نداشته
باشد و پرسشی که مانده باشد. جاثلیق رو به پیک گفت: بگو خلیفه ی مسلمانان از ما چه
می خواهند؟
پیک با احترام قدمی به جلو گذاشت و گفت: ای بزرگ نصارا! من
فرستاده ی خلیفه ی مسلمانان، مأمون، هستم. او از شما می خواهد که همراه با من به
نزد ایشان بیایید. جاثلیق در خود فرورفت نگاهی به مشاوران خود انداخت که در کنارش
ایستاده بودند. از حالات آنان نیز دریافت که منظور پیک را نفهمیده اند.
_ برای چه خلیفه ی مسلمانان مرا احظار کرده اند؟
_ شما برای مناظره ای دعوت شده اید.
جاثلیق این بار بیشتر به حیرت فرورفت: مناظره؟! مناظره با چه
کسی و برای چه؟!
_ خلیفه ی مسلمانان می خواهند که شما در مجلسی که بزرگان همه
ی ادیان حضور دارند حاضر شوید تا بتوانید با پسر عمو و ولی عهد ایشان مناظره کنید.
جاثلیق لحظه ای اندیشه کرد و گفت: گفتی بزرگان همه ی ادیان؟!
دیگر چه کسانی دعوت شده اند؟
پیک پاسخ داد: رأس الجالوت، بزرگ یهود؛ هربذ، بزرگ زرتشتیان؛
و عمران صابی، بزرگ صابئین که سرآمد متکلمان این زمانه است.
جاثلیق در خود فرورفت با خود می اندیشید که مگر ولی عهد خلیفه
چه کسی است که می خواهد یک نفره با همه ی این بزرگان روبرو شود؟ نتوانست فکرش را
نگوید: ای پیک! باری من جای تعجب است که مگر ولی عهد خلیفه چه کسی است که می خواهد
با همه ی ما مناظره کند؟!
_ ولی عهد خلیفه ی مسلمانان، علی بن موسی الرضا علیه السلام فرزند پیامبر ماست که در علم و دانش، قرینه ای در هیچ کجای دنیا ندارد.
حال، خلیفه می خواهد علم و دان ایشان را به همه ثابت کند!!! به همین خاطر شما باید
با من همراه شوید.
جاثلیق لختی درنگ کرد و در حالی که دستی به محاسن خود می
کشید گفت: باشد، با تو خواهم آمد؛ تا فردا را شما استراحت کنید تا لوازم سفر خود
را فراهم کنیم. به زودی به سمت خلیفه به راه خواهیم افتاد.
وزیر امیدوار:
نسیمی دلنواز از جانب مشرق وزیدن گرفته بود. فضل بن سهل وزیر
زیرک و بسیار مشهور دربار مأمون دربالای برج عمارت خلافت ایستاده بود و با نگاهی
دقیق، مسیر ورود به عمارت را می نگریست. عمارت بزرگی با باغ هایی زیبا چشم همه ی
بینندگان را خیره می کرد. با این حال درباره ی آن جا می گفتند که نباید به ظاهر
زیبایش فریفته شد، زیرا ارواح پلیدی در اتاق های عمارت در رفت و آمدند که هر لحظه
را با کینه و نفرت و عداوت می گذرانند. هیچ کس همچون فضل نمی توانست با آرامشی بی
مانند، به این گفته ها گوش دهد و تنها با لبخندی ماجرا را پشت سر بگذارد. مخالفان
بسیاری در میان عباسیان داشت؛ اما هرچه می گذشت بر اعتبار و نفوذ او افزوده می شد
و خلیفه نیز بسیار به او احترام می گذاشت. شاید حتی خود او سرکرده ی آن ارواح پلید
بود!
هیئتی که جاثلیق نصرانی را همراهی می کردند وارد عمارت می
شدند. فضل لبخندی زیر لب زد و به خادمی که کنارش ایستاده بود گفت: به محضر خلیفه
برسانید که هیئت نصرانی نیز وارد عمارت شده اند.
خادم تعظیمی کرد و به سرعت دور شد. نگاه فضل دوباره به سمت
هیئتی بازگشت که در حال ورود به عمارت بودند. با خود زمزمه کرد: جاثلیق! حتماً می
خواهی بدانی که این جا چه خبر است؟ می دانم که این را می خواهی بدانی...
پسِ پرده ی روابط جهان اسلام:
جاثلیق در حالی که عصای صلیب نشان خود را در دست داشت، به
تالاری در کاخ قدم گذاشت. اثر دست معماران اسلامی در جای جای تالار به وضوح به چشم
می آمد. طاق های بلند و حوضچه های زیبا و نقوشی دل فریب بر در و دیوار به چشم می
آمد. اگر در زمان معمول بود، جاثلیق می ایستاد و ساعت ها از تماشای این نقوش لذت
می برد. اما در حال حاضر این ها چیزی نبود که توجه او را به خود جلب کند. ناگهان
بر جای خود ماند و به دو نفری نگریست که در مرکز تالار ایستاده بودند و به او نگاه
می کردند. صدا زد: رأس الجالوت و هربذ! شما هم که این جا هستید!
رأس الجالوت، بزرگ یهودیان کوچ نشین (مهاجر) بود که آثار کهولت
از سر و رویش می بارید. به نقلی گفته بودند که حتی در خواب هم دست از اذکار تورات
برنمی داشت و آگاه به علوم غریبه و اسرار آمیز نیاکان خود در زمان حضرت موسی نیز
بود.
هربذ زرتشتی، موبد بزرگ زرتشتیان بود. از جاثلیق و رأس
الجالوت، جوان تر به نظر می رسید و این شاید به سبب شیوه و رسم هم زیستیِ مسالمت
آمیز او بود. نه زیاد می خندید و نه فریاد می زد. همیشه سعی می کرد با آرامشی
همراه با یقین، به آن چه می داند درست است، عمل کند. رأس الجالوت و هربذ به سمت
جاثلیق آمدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
هربذ گفت: پس تو را هم خبر کرده اند؟
جاثلیق پاسخ داد: آری، حالا می خواهم شما به من بگویید که
این جا چه خبر است؟! خیلی دلم می خواهد این را بدانم که چرا خلیفه از ما می خواهد
که با ولی عهد او مناظره کنیم؟!
رأس الجالوت نگاهی به جاثلیق انداخت و گفت: فکر نمی کنم
ماجرا به همین سادگی باشد. خلیفه احترام فراوانی برای ولی عهد قائل است. اما
همه ی ما می دانیم که پدران خلیفه از دشمنان پدران ولی عهد بوده اند.
و با نگاهی دقیق تر ادامه داد: به نظر من مسائلی در دنیای
اسلام می گذرد که بی ارتباط با این مناظره نیست.
هربذ با حیرت پرسید: منظورت چیست؟
_ می ترسم مبادا خلیفه بخواهد از ما سوء استفاده کند و به هر
حال از این ماجرا سود ببرد؛ اگر ما مغلوب شویم، او حقانیت دین خود را ثابت می کند
و اگر ما ولی عهد را مغلوب کنیم، او کینه ی قدیمی پدران خود را پیروزمندانه ادامه
خواهد داد.
هربذ گفت: یعنی می گویی خلیفه می خواهد ما را بازی دهد؟
پیش از رأس الجالوت، جاثلیق به سخن درآمد: موافقم، باید خیلی
مراقب باشیم. نباید بگذاریم چنین شود. باید با ترفندی جلوی این حیله را بگیریم.
حتم دارم این داستان را فضل بن سهل طراحی کرده است. نباید بگذاریم از ما سوء
استفاده کنند.
رأس الجالوت پرسید: چگونه؟
جاثلیق در حالی که طبق عادت دستی بر محاسن سفیدش می کشید
پاسخ داد: من بسیار در این باره اندیشه کرده ام. اگر خلیفه از ما خواست با کسی
مناظره کنیم که او از قرآن می گوید، حال آن که ما به حقانیت قرآن و کلام آن ایمان
نداریم و هر کدام کتاب های دین خود را داریم. در این حال ولی عهد که اگر عالِم هم
باشد، عالِم به علوم قرآن است، از مناظره با ما صرف نظر می کند و ما داخل این بازی
نخواهیم شد.
رأس الجالوت و هربذ هردو به ترتیب زبان به تحسین گشودند و
گفته ی جاثلیق را تأیید کردند: احسنت بر شما! باید چنین کنیم. آفرین! همین کار را
خواهیم کرد... . راستی اطلاع دارید که مناظره چه زمانی شروع می شود؟
تالار رو در رویی:
مسئول امور عمارت صدا در داد: خلیفه ی مسلمین، مأمون بن
هارون الرّشید به تالار وارد می شوند. حاضران در تالار به نشانه ی احترام تعظیم
کردند. زیباترین و بزرگ ترین تالار عمارت مخصوص پذیرایی از بزرگان بود. پنجره هایی
رو به منظره ی زیباترینِ باغ ها گشوده می شد. سنگ های تزئینیِ کف تالار آن قدر
شفاف و درخشنده بودند که گویی آب در زیرشان در جریان بود. صدای خنده و شوخی کنیزان
رومی از پس پرده های ابریشمی شنیده می شد و بردگان قوی هیکل و سیه چرده در گوشه
های تالار ایستاده بودند.
در یک سوی تالار، بزرگان و اشراف و لشکریان ایستاده بودند و
در سوی دیگر، جاثلیق، رأس الجالوت، هربذ و مرد میان سالی که خود را در لباسی سیاه
پوشانده بود.
مأمون به آرامی روی تخت خود نشست. او را یکی از قدرتمندترین
و زیرک ترین خلفای عباسی می دانستند. او توانسته بود برادرش امین را از سر راه
بردارد؛ حال آن که امین بسیار در کانون توجه عباسیان بود. هوش و ذکاوت هارون
الرشّید در مأمون به ارث رسیده بود.
سرانجام خلیفه سکوت را شسکت: بسیار خوشحالم که شما، علمای
ادیان مسیحی و یهودی و زرتشتی و صائبی، خود را به این جا رسانیدید. بی صبرانه می
خواستم این جلسه را برگزار کنیم تا شما در کنار هم به مناظره بنشینید و هم کلام
شوید. همان طور که پدران بزرگوار ما می خواستند و ما نیز آن را ادامه داده ایم،
گسترش دادن مرزهای دانش و معرفت...
در همان حالی که مأمون سخن می گفت، رأس الجالوت مرد سیاه
پوشی را می پایید که با فاصله از آنان نشسته بود. زیر چشمی نگاهی به جاثلیق انداخت
و پرسید: جاثلیق آن مرد کیست؟
جاثلیق به آرامی گفت: او را نمی شناسی؟! او عمران است. بزرگ
صابئین و بزرگ ترین متکلم حال حاضر.
چهره ی رأس الجالوت دَرهم شد: پس عمرانی که می گویند، اوست.
باید از نگاه تیزش در می یافتم که کیست. اگر او بخواهد قدم به مناظره بگذارد چه؟!
جاثلیق می خواست کلامی بگوید که مسئول دربار ندا داد: ای
خلیفه ی عظیم الشّأن! علی بن موسی الرضا علیه السلام قدم به تالار می
گذارند.
با شنیدن این کلام، مأمون از تخت پایین آمد و در مقابل
دیدگان حیرت زده ی جاثلیق و رأس الجالوت و هربذ که مات و مبهوت به خلیفه نگاه می
کردند، به استقبال امام شتافت!!!
همین که امام علیه السلام قدم
به تالار گذاشتند، گویی همه ی زیبایی تالار به یک باره فروریخت. با ورود امام علیه السلام به تالار گویی نسیمی از بهشت وزیدن گرفت که همه را میخ کوب کرد. همه با حالتی بی اختیار و به نشانه ی احترام ، سر به پایین گرفتند؛ اما
جاثلیق و رأس الجالوت و هربذ توان نگاه گرفتن از ایشان نداشتند. پشت هرسه، از هیبت
امامت به لرزه افتاده بود.
جاثلیق بی آن که کسی متوجه شود زیر لب زمزمه کرد:
مســـــیـــ....مســـیــح....گویی مسیح آسمانی به زمین بازگشته است.
شرط مناظره:
امام علیه السلام بر جایگاه ولی عهد نشستند.
مأمون رو به ایشان عرضه کرد: یا علی بن موسی الرضا! بسیار خوشحالیم که شما قبول
فرمودید و در این مجلس شرکت کردید. در این مجلس بزرگان سایر ادیان جمع شده اند.
مایلیم برای اثبات علم و دانش خود به همه، با آنان مناظره کنید و حق را به همگان
نشان بدهید!!!
همین که سخن به این جا رسید جاثلیق از جا بلند شد و گفت: ای
خلیفه ی والا مقام! اجازه می دهید کلامی بگویم؟
مأمون نگاهی به جاثلیق انداخت و گفت: بگو چه می خواهی بگویی
جاثلیق؟
جاثلیق با احترام قدمی به جلوگذاشت و گفت: ای خلیفه! بسیار
خوشحالم که شما به دانستن حق علاقه مندید! و این مجلس پر برکت را برگزار کرده اید.
اما این جا مشکلی وجود دارد. شما می خواهید ما با کسی سخن بگوییم که نه او به کتاب
های ما ایمان دارد و نه ما به کتاب او. چگونه ما می توانیم با هم گفت و گو کنیم و
نظریات هم را بشنویم یا بپذیریم در حالی که اصل و اساس حرف یکدیگر را باطل می
دانیم؟!
سکوت همه ی تالار را فراگرفت. مأمون یک لحظه در خود فرو رفت.
فکر اینجایش را نکرده بود. اشاره ای به فضل کرد که او ادامه دهد.
فضل بن سهل قدم به جلو گذاشت و گفت: مطلبی که شما می گویید
درست است اما اجازه بدهید نظر ولی عهد را جویا شویم. پدر و مادرم فدای شما ای علی
بن موسی الرضا، شما چه می فرمایید؟
نگاه همه به طرف امام علیه السلام
چرخید. مأمون از همه به امام علیه السلام نزدیک تر بود و با نگاهی دقیق
منتظر پاسخ امام نشسته بود. امام علیه السلام در این جا فرمودند: اگر از
انجیل برای تو دلیل بیاورم می پذیری؟
جاثلیق به ناگاه میخ کوب ماند. نمی دانست باید چه بگوید.
انتظار نداشت که امام علیه السلام بخواهد با کتاب خودش با او مناظره کند.
پاسخ داد: آیا می توانم آن چه انجیل گفته رد کنم؟ به خدا سوگند به خلاف میل باطنی
ام، اگر بتوانی با انجیل با من مناظره کنی، آن را خواهم پذیرفت.
مأمون که می خواست مناظره هرچه زودتر آغاز شود با صدای بلندی
گفت: پس خودت شروع کن ای مرد مسیحی، هرچه می خواهی از ولی عهد ما بپرس.
شاهدان عدل تاریخی:
جاثلیق نیم نگاهی به رأس الجالوت و هربذ انداخت که حالتی
نگران همچون خود او داشتند. نگاهش از عمران گذشت که با خون سردی به آن سه نگاه می
کرد. آغاز کرد: باشد حال که می خواهید، می پذیرم. به من بگویید که درباره ی عیسی و
کتابش چه عقیده ای دارید؟ آیا منکر آنانید؟
امام علیه السلام فرمود: من به نبوت عیسی و
کتابش و آن چه امّتش را بدان بشارت داده است و حواریون نیز آن را پذیرفته اند
ایمان دارم.
جاثلیق پرسید: باشد، خود شما خواستید. مگر دین شما نمی گوید
هر حکمی به شاهد عادل نیاز دارد؟ حالا برای این ادعای خود شاهدان عادلی از غیر هم
کیان خود بیاورید که ما نیز قبولشان داشته باشیم.
همه در تالار متوجه امام رضا علیه السلام شدند
تا پاسخ ایشان را بدانند. مأمون و فضل نیز خیره به امام علیه السلام می
نگریستند.
امام علیه السلام فرمود: درباره ی یوحنای دیلمی
چه می گویی؟
جاثلیق با حیرت گفت: او محبوب ترین شخص نزد مسیح است.
_ آیا در انجیل ما نیست که یوحنا گفت: مسیح مرا به دین محمّد
عربی آگاه کرد و مژده داد که بعد از او خواهد آمد و من نیز به حواریون مژده دادم و
آن ها به او ایمان آوردند.
جاثلیق در حالی که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته
بود و نمی توانست باور کند که امام به آیات انجیل آگاه باشد، گفت: آری این ها را
یوحنا گفته.
همهمه ای تعجب گونه از تالار برخاست. جاثلیق هرطور که می
توانست بر خود تسلط یافت و گفت: درباره ی حواریون و علمای انجیل چه می دانید؟ می
توانید آنان را برای من بازگو کنید و از نام و نشانشان بگویید؟
امام پاسخ دادند: حواریون مسیح دوازده نفر بودند که عالم
ترین آنان الوقا بود. علمای مسیح نیز سه نفر بودند؛ یوحنای اکبر در أجْف، یوحنا در قرقیسیا و یوحنا دیلمی در رجاز. مطالب
مربوط به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و اهل بیتش و امّتش نزد او
بوده. هم او بود که امت عیسی و بنی اسرائیل رحمةالله علیه را به
نبوت محمّد صلی
الله علیه و آله وسلم و اهل بیتش علیهم السلام مژده
داد. اما ای مرد مسیحی! ما به عیسیایی ایمان داریم که به محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ایمان داشت. به او خرده ای نداریم جز آن که کم نماز می خواند و روزه می
گرفت...
ناگهان برقی از چشمان جاثلیق گذشت. انتظار نداشت چنین سخنی
از امام علیه
السلام بشنود. به سرعت سخن امام را قطع کرد و گفت: ...از شما
بیش از این انتظار داشتم. مسیح کم نماز می خواند و روزه می گرفت؟! حال آن که او
مدام در نماز و روزه بود و همه ی عمر را به این کار می گذراند؟ نمی توانم منظور
شما را دریابم. چه باعث شد که این گونه بگویید؟!
حاضران در تالار نگاه به امام علیه السلام
دوختند. ایشان فرمودند: برای تقرب به چه کسی نماز می خواند و روزه می گرفت؟
انگار تالار را بلند کرده اند و بر سر جاثلیق زده اند. دیگر
نتوانست کلامی بگوید. رأس الجالوت و هربذ نیز همچون
او بودند. با کمی فاصله از آنان، عمران که در خود فرو رفته بود، با خود زمزمه کرد:
با یک سؤال، به این مرد مسیحی نشان داد که به چه دلیل عقیده ی ایشان اشتباه است که
عیسی را خدا می دانند. اگر عیسی خدا بود که نیازی نداشت برای تقرب به خودش، بسیار
نماز بخواند و فراوان روزه بگیرد.
نشانه های پیامبری:
امام رضا علیه السلام دوباره از جاثلیق پرسیدند:
چرا منکری که عیسی تنها با اذن خدا مردگان را زنده می کرد؟
_ چون هر کسی مردگان را زنده کند و نابینا را شفا بدهد،
خداست و شایسته ی پرستش؛ اگر خدا نمی بود که نمی توانست چنین کند!
_ یسع، از پیامبران گذشته نیز کارهایی نظیر کارهای عیسی
انجام می داد؛ روی آب راه می رفت، مردگان را زنده می کرد، نابینا را شفا می داد و
...؛ ولی امّتش او را خدا ندانستند و کسی او را نپذیرفت. جزقیلِ پیامبر نیز مثل
عیسی بن مریم مردگان را زنده می کرد. او 35 هزار نفر را 6 سال پس از مرگشان زنده کرد. شما که عیسی را
خدا می دانید باید یسع و حزقیل را هم خدا بدانید!!!
عرق از سر و روی جاثلیق می بارید. ملتمسانه نگاهی به دوستانش
انداخت که کمکی کنند؛ ولی بی نتیجه ماند. همه در تالار به او نگاه دوخته بودند. با
هزار زحمت هرطور که می توانست گفت: شما درست می گویید.
همهمه ای در تالار به وجود آمد. مأمون با حالتی ناباورانه به
امام علیه السلام و جاثلیق می نگریست و نمی توانست درک کند که چگونه به این سرعت جاثلیق
مغلوب شده باشد.
نورِ کوه فاران:
رأس الجالوت در خود فرو رفته بود
که ناگهان نام خود را از زبان امام علیه السلام شنید. با حالتی سراسیمه بلند
شد. امام فرمود: رأس الجالوت! من از تو سؤال کنم
یا تو سؤال می کنی؟
رأس الجالوت که نمی خواست اشتباه
جاثلیق را مرتکب شود به سرعت گفت: من خواهم پرسید و قطعا چیزی را می پذیرم که در
کتاب های ما آمده باشد. نبوّت محمد را از کجا اثبات می کنید؟
همه ی نگاه ها به سمت امام علیه السلام رفت:
آیا قبول داری که موسی به بنی اسرائیل سفارش کرد پیامبری از برادران شما خواهد
آمد، او را تصدیق کرده و از او اطاعت کنید؛ حال اگر خویشاوندیِ بین یعقوب و
اسماعیل و رابطه ی آن دو را از طرف ابراهیم می دانی، آیا قبول داری که بنی اسرائیل
برادرانی غیر از فرزندان اسماعیل نداشتند؟
رأس الجالوت با اینکه نمی خواست
قبول کند، از روی ناچاری گفت: آری، کتمان نمی کنم!
_ آیا از برادران بنی اسرائیل، پیامبری به جز محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمده است؟ آیا منکر این مطلبی که تورات به شما می گوید نور از کوه طور
سینا آمده و از کوه ساعیر بر ما درخشید و از کوه فاران بر ما آشکار شد؟(این بیان
امام رضا علیه
السلام در دعای سمات که از مصباح شیخ طوسی مروی ست، با اسناد
معتبر از محمد بن عثمان عمری و نیز امام باقر علیه السلام و
امام صادق علیه
السلام نیز وارد شده است. همچنین در عهد عتیق، کتاب مقدس
یهودیان، سفر تثنیه، باب 33ص328 نیز چنین آمده است: و این است برکتی که موسی، مرد
خدا، قبل از وفاتش به بنی اسرائیل برکت داده و گفته است یهوه از سینا آمده و از
سعیر بر ایشان طلوع کرد و از جبل فاران درخشان شد و با کرورهای مقدسان آمد و از
دست راست او برایشان شریعت آتشین پدید آمد.)
_ آری! با این کلمات آشنا هستم ولی کسی در میان علمای یهود
نیست که بداند تفسیر این آیات چیست.
_ نور از کوه طور سینا آمده، به وحی خدا اشاره می کند که در
طور سینا بر موسی بن عمران نازل کرد. از کوه ساعیر بر ما درخشید، اشاره به کوهی
است که خداوند در آن بر عیسی بن مریم وحی کرد. از کوه فاران بر ما آشکار شد، به کوهی
از کوه های مکه اشاره دارد که تا مکه یک روز فاصله دارد. همچنین اشعیای پیامبر،
طبق گفته ی تورات می گوید "دو سوار می بینم که زمین برایشان می درخشد؛ یکی از
آنان سوار بر چهار پایی است و آن دیگری
سوار بر شتر". آنان را می شناسی؟
_ نه!
صدای همهمه دوباره در تالار افتاد.
_ آن که بر چهار پا سوار است، عیسی است و آن شتر سوار، محمّد
صلی الله علیه و
آله وسلم. نیز، آیا حقوق پیامبر را می شناسی؟ او گفته است
"خداوند از کوه فاران بیان را آورد و آسمان ها از تسبیح گفتن محمد صلی الله علیه و آله وسلم و امتش پر شده است. سوارانش را بر دریا و خشکی سوار می کند و بعد از
خرابی بیت المقدس، کتابی جدید برای ما می آورد". باز هم سند هست: داوود در
زبورش که تو نیز آنرا می خوانی گفته است "خداوندا! برپا کننده ی سنت بعد از
فترت را مبعوث کن". آیا پیامبری غیر از محمّد صلی الله علیه و آله وسلم می شناسی که بعد از دوران فترت، سنّت الهی را احیا و برپا کرده باشد؟
رأس الجالوت که چاره ای جز پذیرش
نمی دید گفت: قبول دارم اما منظور او عیسی بوده است و روزگار عیسی همان دوران فترت
است.
امام علیه السلام در این جا فرمودند: اشتباه می
کنی. عیسی با سنت تورات مخالفت نکرد؛ بلکه موافق آن سنت و روش بود. تا آن هنگام که
خداوند او را نزد خود بالا برد. در انجیل چنین آمده است که پسر زن نیکوکار می رود
و "فارقلیط" بعد از او خواهد آمد و او کسی است که سنگینی ها و سختی ها
را آسان کرده و همه چیز را برایتان تفسیر می کند. همان طور که من برای او شهادت می
دهم او نیز برای من شهادت می دهد. من امثال را برای شما آوردم و او تأویل را
برایتان خواهد آورد. (فارقلیط لغتی یونانی و در اصل پِرِ کلیتوس است که چون معرّبش
کردند، فارقلیط شده است. پر کلیتوس کسی است که نام او بر سر زبان هاست و همه کس او
را ستایش کنند. معنی احمد هم همین است. در ترجمه های امروزی برای اینکه آثار و
نشانه های بشارت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم از آن حذف شود،
آن را تسلی دهنده ترجمه می کنند و از بیان واژه ی اصلی خودداری می ورزند. خداوند
نیز در سوره ی مبارک صف آیه6 چنین می فرماید " وَمُبَشِّرًا
بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ " و به فرستاده اى كه پس از
من می آيد و نام او احمد است بشارت گرَم.)
ندیده ام، شنیده ام:
رأس الجالوت چیزی برای گفتن نداشت.
کاملا حس می کرد که همه در تالار به او خیره شده اند. نیم نگاهی به جاثلیق و هربذ
انداخت. آنان نیز چیزی برای گفتن نداشتند، بر خودش لعنت می فرستاد که از همان
ابتدا نباید این پیشنهاد را می پذیرفت.
_ رأس الجالوت! از تو درباره
ی پیامبرت موسی بن عمران سؤال می کنم؛ چه دلیلی بر نبوت موسی هست؟
_ معجزاتی آورد که انبیای پیشین
نیاورده بودند مثل شکافتن دریا و تبدیل کردن عصا با مار.
_ پس چرا به عیسی بن مریم ایمان
نمی آورید؟ با این که او مرده زنده می کرد و نابینا شفا می داد؟!
_ می گویند و نقل است که او چنین
می کرد ولی ما ندیده ایم!!!
_ آیا معجزات موسی را دیده ای؟!
_ نه! ولی اخبارش را افراد مطمئن و
موثّق به ما رسانده اند.
_ اما درباره ی معجزات عیسی بن
مریم نیز اخبار متواتری برای شما نقل است. همچنین است موضوع نبوت محمّد صلی الله علیه
و آله وسلم و نیز هر پیامبر دیگری
که خداوند مبعوث کرده است. از جمله معجزات پیامبر ما این است که دانشی نیاموخته
بود و نیز معلمی نداشت و با این همه اوصاف، قرآنی آورد که قصص انبیاء و سرگذشت
آنان را حرف به حرف در بر دارد و اخبار گذشتگان و آیندگان را تا قیامت بازگو کرده
است. چرا به آنان ایمان نمی آوری؟
رأس الجالوت که مطلبی برای گفتن
نداشت سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.
مسیحای اسلام:
صدای همهمه از همه جای تالار بلند شد. مأمون با حالتی نگران
زمزمه وار به فضل گفت: دیدی چه می کند فضل؟! گمان نداشتم این چنین آنان را متحیر
سازد!
فضل به آرامی گفت: از همان ابتدا به شما گفتم، شما بهتر است
بیشتر خوشحال این مسأله باشید که علمای سایر ادیان را این چنین مغلوب کرده اید.
غلبه بر او به این سادگی نیست که شما خیال می کنید.
این بار مأمون با ترس گفت: از این نمی هراسم فضل. از این می
هراسم با این همه علم و دانشی که او دارد، به زودی درباره اش همان را بگویند که
درباره ی عیسی می گفتند.
وعده ی رسولان پیشین:
ندای امام علیه السلام خطاب به شخص دیگری تغییر کرد:
ای هربذ! دلیل تو به پیامبری زرتشت چیست؟
هربذ در حالی که به چهره های مغموم دو دوست سابق خود می نگریست
پاسخ داد: چیزهایی آورده که قبل از او کسی نیاورده است. البته خود ما به چشم ندیده
ایم اما کسانی باری ما نقل کرده اند که به حرفشان اعتماد کامل داشتیم.
_ مگر نه این است که به علت اخباری که به شما رسیده، از او
پیروی می کنید؟
_ آری! چنین است.
_ سایر امت های گذشته نیز چنین اند. اخباری مبنی بر دین
پیامبران و موسی و عیسی و محمد صلی الله علیه و آله وسلم به دستشان
رسیده، چرا به آنان ایمان نیاورده اید؟!
هربذ دیگر نتوانست چیزی بگوید و بر جای خود ماند به هر زحمتی
که بود خودش را جمع کرد و سرش را بالا گرفت همین که می خواست مطلبی بگوید ناگهان
صدایی او را نگه داشت: اجازه می دهید من وارد مناظره شوم؟
موجود نخستین:
همه ی نگاه ها به سمت صدا چرخید؛ عمران صابی، بزرگ صابئین و
از متکلمان بس مشهور در زمانه ی خود، از جایگاهش بلند شد و قدم به جلو گذاشت.(در
تفسیر شبّر تألیف علامه سید عبدالله شبر ص49 درباره ی صابئین چنین آمده است:
صابئین فرقه ای هستند بین یهود و مجوس. آن ها خودشان گمان می کنند که این دین، دین
نوح است و نیز گفته اند که صابئین ستارگان و فرشتگان را پرستش می کنند. خداوند در
قرآن کریم در چند جا از آنان یاد کرده است "
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَالَّذِينَ هَادُواْ وَالنَّصَارَى وَالصَّابِئِينَ
مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ
عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ " در حقيقت
كسانى كه [به اسلام] ايمان آورده و كسانى كه يهودى شده اند و ترسايان و صابئان
هر كس به خدا و روز بازپسين ايمان داشت و كار شايسته كرد پس اجرشان را پيش
پروردگارشان خواهند داشت و نه بيمى بر آنان است و نه اندوهناك خواهند شد.بقره62)
اکنون همه ی تالار به او نگاه می کردند. عمران با آن نگاه
دقیق و ریز خود، از هربذ می خواست عقب بنشیند. مأمون هم که توجهش به او جلب شده
بود، گفت: دیگر داشتم به این نتیجه می رسیدم که تو قادر به تکلم نیستی عمران. تو
بزرگ صابئین هستی و بی شک از بزرگ ترین متکلمان. خوشحال خواهیم شد که سخنان تو را
بشنویم.
هربذ که از خدا خواسته بود، به سرعت عقب نشست. عمران با
لبخند رو به همه گفت: پرسش هایی دارم که هیچ متکلمی در مغرب و مشرق دنیا نتوانسته
به آن ها پاسخ دهد. آنان همچون راز می مانند. اگر اجازه بدهید می خواهم آن ها را
بپرسم. اجازه هست؟
همه امام را نگریستند؛ حتی جاثلیق و رأس الجالوت و هربذ هم. مأمون رو به امام علیه السلام عرض کرد: فدایتان شوم چه می فرمایید؟
با اشاره ی قبول کردن امام علیه السلام،
عمران به وسط تالار قدم گذاشت و پرسید: موجود نخستین چیست؟ مرا از موجود نخستین و
از آن چه آفریده است آگاه کن.
حیرت بر چهره ی مأمون نشست و با تعجب به فضل نگریست. جاثلیق
و رأس الجالوت و هربذ هم با تعجب به هم نگاه می
کردند. حیرت بر فضای مجلس حکم فرما شد. عمران که ظاهرا از پیروزی خود مطمئن بود با
لبخند چشم در چشم امام رضا علیه السلام دوخته بود: چه می گویید؟ پاسخ این سؤال مرا می دانید؟
اسرار توحید:
(شایان توضیح است که مطالبی که
امام در این جا می فرمایند جزو مباحث مهم و مشکل مربوط به توحید است که فلاسفه و
متکلمان و متفکران جهان بسیار از آن استفاده کرده اند. برای فهم و درک بیشتر آن،
آشنایی با مباحث مربوط به فلسفه و کلام ضروری است که خود، به سال ها تدبر و تأمل
نیاز دارد. علاقه مندان می توانند به کتاب های فارسی شرح اسماء حکیم سبزواری و نیز
گوهر مراد و سرمایه ی ایمان از ملا عبدالرزاق لاهیجی مراجعه کنند.)
امام رضا علیه السلام لب به سخن گشودند: واحد همیشه واحد بوده و
همیشه موجود بوده است؛ بدون این که چیزی به همراهش باشد و بدون هیچ گونه حدود و
اَعراضی. همیشه نیز این گونه است. سپس بدون سابقه ی قبلی، مخلوق با گونه ای دیگر
آفرید. با اَعراض و حدودی مختلف. نه آن را در چیزی قرار داد و نه بر چیزی محدود
کرد و نه بر مثال چیزی ایجادش کرد و نه آن را پیش از آفرینش تصویر کرد. بعد از آن
مخلوقات را به صوَر مختلف و گوناگون آفرید بی آن که نیازی به آن ها داشته باشد یا
برای رسیدن به مقام و منزلتی به این خلقت محتاج باشد. در این آفرینش، در خود زیادی
یا نقصانی ندید؛ حال آن که در آفریده ها، برخی برگزیده اند و برخی نابرگزیده.
سخن که به این جا رسید صدای تحسین از کلام امام علیه السلام از همه جا بلند شد و لبخند از روی لب های عمران، دور. حتی نمی توانست
تصور کند که امام رضا علیه السلام این چنین پاسخ او را داده باشد.
_ آیا آن موجود به خودی خود، نزد خود معلوم است؟ (یعنی آیا
خداوند از خود، تصویر ذهنی برای شناسایی ماهیت خود دارد یا نه؟)
_ جز این نیست که علم و شناخت هر چیز برای تمیز آن از غیر
است و این برای آن است که موجودیتش ثابت و شناخته شود و در آن جا وجود محض بود و
غیری نبود تا تمیز لازم باشدو ضرورتی لازم آید که حدّ هریک معلوم شود.
_ آیا خالق از آفرینش خلق، خود تغییری می یابد؟
_ خدا بوده است و با خلقت تغییر نمی کند اما مخلوقات با
تغییر هایی تغییر می کنند که خدا در آن ها ایجاد می کند. (به بیان ساده تر یعنی
ویژگی ها و صفات مخلوقات امکان نسبت دادن به خالق را ندارند. تغییر از صفات مخلوق
است و در خالق راهی ندارد.)
عمران به سرعت پرسید: ما خدا را با چه شناختیم؟
_ با چیزی غیر از او؛ با مشیّت او، اسم او، صفت او. همگی این
ها مخلوق و حادث و تدبیر شده ی خداوند هستند.
_ او چیست؟
_ نور است، بدین معنی که آفریده ها را در آسمان و زمین
راهنمایی می کند.
عمران که نمی توانست باور کند که امام علیه السلام با
این سرعت به همه ی سؤالات او پاسخ می دهد افزود: گمان می کردم که خالق، با آفریدن
مخلوقات، از حالت خود دگرگون می شود.
_ سخن محالی است که موجود نخستین تغییر می کند. آیا دیده ای
تغییری که آتش در اشیاء به وجود می آورد، با خود آتش سرایت کند؟یا تا به حال دیده
ای که حرارت، خودش را بسوزاند؟ یا هیچ دیده ای که شخص بینا، بینایی خود را ببیند؟!
چیستی آینه:
عمران نتوانست چیزی بگوید. انگار برای اولین بار بود که از
او سؤالی می شود که او پاسخی برای آن ندارد. به همین خاطر سربلند کرد و پرسش بعدی
را پرسید: به من بگویید که آیا او در مخلوقات است یامخلوقات در اویند؟
_ او برتر و والاتر است. نه او در مخلوقات است و نه مخلوقات
در اویند. بگو ببینم آیا تو در آینه هستی یا آینه در تو؟...
صدای همهمه ی جمع بلند شد. عمران باز هم نمی توانست چیزی
بگوید. با این حال، سعی می کرد بر خود مسلط باشد.
امام رضا علیه السلام از عمران پرسید: اگر هیچ کدام
در دیگری نیستند چگونه خودت را در آینه می بینی؟
عمران بسیار به خود فشار آورد تا پاسخی بیابد: توسط نوری که
بین من و آن است.
_ آیا آن نور را در آینه می بینی؟
_ بله!
_ آن نور را به ما نشان بده!
عمران دیگر نمی توانست جلوی لرزش بدن خود را بگیرد. به ذهن
خود فشار وارد می آورد تا به پرسش دیگری برسد. در سوی دیگر جاثلیق و رأس الجالوت و هربذ هم وضع و حالی بهتر از او نداشتند و
بدون آن که بتوانند نگاه از مجلس بگیرند به عمران می نگریستند.
توحید کامل:
عمران نمی توانست باور کند هیچ
پاسخی ندارد؛ از این رو هرطور می توانست سرش را بالا گرفت: خداوند در چیزی قرار
دارد؟ و آیا چیزی او را احاطه کرده است؟ و آیا از چیزی به چیز دیگری تغییر مکان می
دهد؟
انگار کسی در تالار نبود که بتواند
معنای این سؤال را دریابد.
پاسخ امام علیه السلام این بود: اگر خداوند مخلوقات را به خاطر نیاز
به آنان خلق کرده بود، جائز بود که بگوییم به سمت مخلوقاتش تغییر مکان می دهد؛ چون
نیاز به آن ها دارد ولی او چیزی را از روی نیاز خلق نکرده است و همیشه ثابت بوده
است. نه در چیزی است و نه روی چیزی الّا این که مخلوقات، یکدیگر را نگه می دارند و
برخی در برخی داخل شده و برخی از برخی خارج می شوند و خداوند متعال با قدرت خود،
تمام این ها را نگه می دارد و نه در چیزی داخل می شود و نه از چیزی خارج می شود...
هیچ کس در مجلس نمی توانست نگاه از امام علیه السلام بگیرد. با حالتی بهت زده به ایشان و پاسخ های آن بزرگوار سپرده بودند.
_ و نه نگهداری آن
ها او را خسته و ناتوان می سازد. دستور او در یک چشم بر هم زدن و بلکه زودتر اجرا
می شود. هر آن چه اراده فرماید، فقط به او می گوید موجود شو و آن شیء به خواست و
اراده ی الهی موجود می شود. هیچ چیز از مخلوقاتش از چیز دیگری به او نزدیک تر نیست
و هیچ چیز نیز از چیز دیگر از او دورتر نیست.
سخن که به این جا رسید، عمران بدون آن که اختیاری از خود
داشته باشد سر به سوی امام علیه السلام بلند کرد و عرضه داشت: شهادت
می دهم که او همان گونه است که وصفش کردی.
ولوله ای بر زبان ها جاری شد. مأمون به مجلس نگاه کرد و در
حالی که سعی می کرد لبخندی بر لب داشته باشد، با صدایی بلند گفت: دیدید؟ به همه ی
شما گفته بودم که پسر عموی ما در علم و دانش قرینه ای در دنیا ندارد!!!
بازندگان:
جاثلیق به همراه رأس الجالوت
و هربذ و همراهانشان به قصد خروج از عمارت در حرکت بودند. رأس الجالوت نگاهی مغموم
به دوستانش انداخت و گفت: می گویید چه کار کنیم؟
هربذ گفت: هیچ کدام از پیروان ما
نباید از این مطالب آگاه شوند.
جاثلیق نیز تأیید کرد و ادامه داد:
آری! کسی چیزی از این ماجرا نقل نکند. تصور نمی کردم این وضع به وجود آید. گویی او
عالم تر از همه ی دانشمندان در ما به کتاب و سنت ماست!
رأس الجالوت هم افزود: انگار همه
چیز را می دانست. یک لحظه گمان بردم از آسمان آمده است.
این را گفتند و با یکدیگر وداع کردند؛ اما جاثلیق قبل از آن
که برود متوجه مسأله ای شد. نگاهی به بالای برج عمارت انداخت و فهمید چند نفر از
آن بالا به او می نگرند. زیر لب گفت: بازنده ی این مجلس فقط ما نبودیم! تو هم بودی
خلیفه!!!
همان شیوه ی پدران:
در بالای برج، مأمون و فضل ایستاده بودند و به منظره ی خروج
هیئت ادیان نگاه می کردند. مأمون گفت: بازنده ی این مجلس فقط ما نبودیم... فکر می
کنم آنان نیز دریافته اند که فقط آنان بازنده نبوده اند. خیلی خوش حالیم که این
هیئت ادیان در مقابل ما شکست خوردند. اما تو نیک می دانی که نگرانی من خیلی بیشتر
است. این همه علم و دانشی که او از آن اطلاع دارد، شیعیان پدرش را بیشتر فعال می
کند و باعث می شود که با قدرت، به ترویج عقایدشان بپردازند.
فضل سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت: به خاطر حضور
ایشان به عنوان ولی عهد است که شیعیان با آزادی، از فضائل امامان شیعه می گویند.
این مسائل همان طور که می دانید، برای پایه های خلافت پدران شما خطرناک است.
مأمون لحظه ای در خود فرو رفت و گفت: باید از درس های پدرم
هارون الرّشید بیشتر سود می بردم.
_ منظورتان چیست؟
_ شاید همان ابتدا اشتباه بود که ولایت عهدی را به او واگذار
کردم. باید به همان شیوه ای عمل می کردم که پدرم با پدر او رفتار کرد.
فضل در خود فرو رفت. پرسید: حتما می دانید که چه عواقبی برای
شما و نسل بعد از شما به دنبال خواهد داشت. می دانید که ماجرا به این سادگی نیست.
مأمون با صدای زمزمه واری گفت: می دانم فضل، می دانم... از
همین هم می هراسم که شاید هیچ چاره ای نباشد.
فضل با حالتی نگران گفت: باید بیشتر تدبر کنید.
مأمون نگاهی به نقطه ی نا معلومی دوخته بود، پرسید: اینک علی
بن موسی الرضا کجاست؟
مأمور شرمسار:
عمران با چهره ای شرمسار، در محضر امام رضا علیه السلام بر زمین نشست. از روی شرم نمی توانست به ایشان نگاه کند. خادمی جلو آمد و
هدیه ای به همراه لباسی زیبا جلوی عمران گذاشت. عمران که از اکرام امام علیه السلام بیشتر شرمنده شده بود، رو به آن بزرگوار عرض کرد: فدایت شوم، همچون جدّ
بزرگوارتات امیرالمؤمنین علیه السلام رفتار کردید.
امام رضا علیه السلام فرمود: به سمت بلخ برو و
مأمور صدقات ما در آن جا باش. (بنا به این فرمایش امام علیه السلام چنین
برمی آید که عمران بعد از مناظره، به حقانیت اسلام ایمان آورد و شیعه شد.)
عمران که از این مژده بسیار شادمان شده بود، در حالی که از
شدت شوق اشک از دیدگانش روان شده بود گفت: فدایتان شوم، هرچه شما بگویید همان
خواهم کرد.
مدرک: عیون
الأخبار الرضا علیه السلام ج1ص313 تا 360
جانم به فدای
عالم آل محمد، سلطان علی بن موسی الرضا
|