9 صفر سال شصت و یک هجری قمری
پس یزید به امام سجاد علیه السلام گفت
سه خواسته ی تو را اجابت می کنم. امام سجاد علیه السلام
فرمود: خواسته ی اول آن که سر شهدا را به من برگردان. خواسته دوم اموالی که
از ما به غارت رفته به ما برگردانید. خواسته سوم اگر بنای کشتن من را داری اجازه
بده فرد امینی پیدا کنم تا این زن و بچه را به مدینه برساند. یزید این گونه پاسخ
داد: اما خواسته اول شما که ممکن نیست. خواسته دوم این که من بهتر و زیباتر از
اجناس غارت شده را به شما می دهم. امام سجاد علیه السلام
فرمود: ما همان اجناس خودمان را می خواهیم دچرا که در میان آن مغزل، مقنعه
و بعضی وسایل مادرمان فاطمه الزهرا سلام الله علیها بوده.
در مورد تقاضای سوم هم خود شما اهل بیت را به مدینه برگردان من هم تمام امکانات
سفر را برای شا تدارک می بینم.
راه افتادن کاروان به سوی کربلا و مدینه
طبق دستور یزید محمل ها آماده شد. زینب کبری سلام الله علیها تا چشمش به محمل های زرین افتاد ناله از دل
کشید و فرمود: آن ها را سیاه پوش کنید تا مردم بدانند ما در مصیبت و عزای اولاد
زهرا سلام الله علیها سوگوار هستیم.
پس محمل ها را سیاه پوش نمودند و کاروان مصیبت
زده ی اهل بیت راهی کربلا شدند. 8 صفر سال شصت و یک هجری قمری
بعد از خطبه ی غرا ی امام سجاد علیه السلام یزید
اظهار نفرت از قاتلان حسین علیه السلام نمود و عمرسعد و ابن زیاد را لعنت کرد و درصدد
دلجویی از امام سجاد علیه
السلام برآمد. اهل بیت هم از یزید خواستند تا اجازه دهد
مراسم سوگواری برپا نمایند. یزید دستور داد اهل بیت را به دارالحجاره ببرند و در
آن جا سوگواری نمایند.
حدود هفت روز اهل بیت عزاداری نمودند و در این
مدت مردم شام دسته دسته برای عرض تسلیت و شنیدن مصائب آنان با ایشان وارد می شدند.
برای هر گروه از مردم یکی از خاندان امام حسین علیه السلام ذکر
مصیبت می نمود، تا این که فردی از ملازمان یزید به نزد او رفت و او را از اجتماع
مردم در دارلحجاره آگاه کرد و گفت: روحیه ی مردم دگرگون شده و ماندن علی بن الحسین
علیه السلام و
اسیران اهل بیت به صلاح حکومت نیست باید سریع مقدمات سفر ایشان را فراهم کنی. یزید
نعمان بن بشیر را خواست و به او فرمان داد مقدمات سفر اهل بیت به مدینه را فراهم
نماید.
7 صفر سال شصت و یک هجری قمری
روز
جمعه فرا رسید طبق معمول خطیب بر منبر رفته و هر چه خواست به علی علیه
السلام و اولادش جسارت
کرد و از یزید و حکومتش تعریف و تمجید کرد..
در
این حال امام سجاد علیه السلام بر آن خطیب فریاد زد و فرمود: ای خطیب، وای بر
تو! رضایت مخلوق را بوسیله غضب خالق خریدی. اینک جایگاه خود را در آتش شعله ور
دوزخ آماده بنگر و خود را برای آنجا آماده ساز!
آنگاه
حضرت به یزید فرمود:آیا اجازه می دهی من
هم با مردم سخن بگویم؟
اما
یزید به دلیل ترسی که از افشاگری های امام و نفوذ کلام ایشان داشت به این کار
رضایت نداد. در این حال معاویه پسر یزید
به پدرش گفت: خطبه این مرد چه تأثیری دارد؟ بگذار تا هر چه می خواهد، بگوید.
یزید
در جواب پسرش گفت: شما قابلیت های این خاندان را نمی دانید، آنان علم و فصاحت را
از هم به ارث می برند، از آن می ترسم که خطبه او در شهر فتنه بر انگیزد و وبال آن
گریبان گیر ما گردد.
اما
مردم شام با اصرار فراوان از یزید خواستند تا امام سجاد علیه
السلام نیز به منبر برود.
یزید
گفت: اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اینکه من و خاندان ابوسفیان را رسوا
کرده باشد!
به
یزید گفته شد: این نوجوان چه می تواند بکند؟!
یزید گفت: او از خاندانی است که در کودکی کامشان را با علم برداشته
اند. بالاخره در اثر پافشاری
شامیان، یزید موافقت کرد که امام علیه السلام
به منبر برود.
حضرت
سجاد علیه السلام پس از اینکه بر فراز منبر
رفت به گونه ای سخنرانی نمود که چشم عموم مردم گریان و قلب آنان ترسان شد. ایشان
پس از حمد و ثنای الهی فرمودند:
ای
مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ویژگی بر دیگران فضیلت
بخشیده است، به ما ارزانی داشت علم، بردباری، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب
مؤمنین را، و ما را بر دیگران برتری داد به اینکه پیامبر بزرگ اسلام، صدیق امیر
المؤمنین علی علیه السلام جعفر طیار، شیر خدا و شیر رسول خدا صلی الله
علیه و آله [حمزه]، و امام حسن و امام حسین علیه
السلام دو فرزند بزرگوار
صلی
الله علیه و آله و سلم و مهدی عجل
الله تعالی فرجه الشّریف کسی که دجال را می کشد از ماست. پس هر
کس مرا شناخت که شناخت، و برای آنان که مرا نشناختند با معرفی پدران و خاندانم خود
را به آنان می شناسانم.
أای
مردم! من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم، من فرزند کسی هستم که حجر
الاسود را با ردای خود حمل و در جای خود نصب فرمود، من فرزند بهترین طواف و سعی
کنندگانم، من فرزند بهترین حج کنندگان و تلبیه گویان هستم، من فرزند آنم که بر
براق سوار شد، من فرزند پیامبری هستم که در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصی سیر
کرد، من فرزند آنم که جبرئیل او را به سدرة المنتهی برد و به مقام قرب ربوبی و
نزدیکترین جایگاه مقام باری تعالی رسید، من فرزند آنم که با ملائکه آسمان نماز
گزارد، من فرزند آن پیامبرم که پروردگار بزرگ به او وحی کرد، من فرزند محمد مصطفی
و علی مرتضایم، من فرزند کسی هستم که بینی گردنکشان را به خاک مالید تا به کلمه
توحید اقرار کردند.
من
پسر آن کسی هستم که برابر پیامبر با دو شمشیر و با دو نیزه می رزمید، و دو بار
هجرت و دو بار بیعت کرد، و در بدر و حنین با کافران جنگید، و به اندازه چشم بر هم
زدنی به خدا کفر نورزید، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبیا و از بین برنده مشرکان
و امیر مسلمانان و فروغ جهادگران و زینت عبادت کنندگان و افتخار گریه کنندگانم، من
فرزند بردبارترین بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بیت پیامبر هستم، من پسر آنم
که جبرئیل او را تأیید و میکائیل او را یاری کرد، من فرزند آنم که از حرم مسلمانان
حمایت فرمود و با مارقین و ناکثین و قاسطین جنگید و با دشمنانش مبارزه کرد، من
فرزند بهترین قریشم، من پسر اولین کسی هستم از مؤمنین که دعوت خدا و پیامبر را
پذیرفت، من پسر اول سبقت گیرنده ای در ایمان و شکننده کمر متجاوزان و از میان
برنده مشرکانم، من فرزند آنم که به مثابه تیری از تیرهای خدا برای منافقان و زبان
حکمت عباد خداوند و یاری کننده دین خدا و ولی امر او، و بوستان حکمت خدا و حامل
علم الهی بود.
او
جوانمرد، سخاوتمند، نیکوچهره، جامع خیرها، سید، بزرگوار، ابطحی، راضی به خواست
خدا، پیشگام در مشکلات، شکیبا، دائما روزه دار، پاکیزه از هر آلودگی و بسیار
نمازگزار بود. او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسیخت و شیرازه احزاب کفر را از
هم پاشید. او دارای قلبی ثابت و قوی و اراده ای محکم و استوار و عزمی راسخ بود
وهمانند شیری شجاع که وقتی نیزه ها در جنگ به هم در می آمیخت آنها را همانند آسیا
خرد و نرم و بسان باد آنها را پراکنده می ساخت. او شیر حجاز و آقا و بزرگ عراق است
که مکی و مدنی و خیفی و عقبی و بدری و احدی و شجری و مهاجری است، که در همه این
صحنه ها حضور داشت.او سید عرب است و شیر میدان نبرد و وارث دو مشعر، و پدر دو
فرزند: حسن و حسین. آری او، همان او [که این صفات و ویژگی های ارزنده مختص اوست]
جدم علی بن ابی طالب است. آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوی بانوان جهانم.
حضرت
سجاد علیه السلام آنقدر به این حماسه مفاخره آمیز ادامه داد تا
اینکه صدای مردم به ضجه و گریه بلند شد. چون یزید ترسید مبادا فتنه بپا شود لذا
دستور داد تا مؤذن شروع به اذان کرد و سخن امام سجاد را قطع نمود.
وقتی
مؤذن گفت:اللَّهُ
أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ
حضرت
سجاد فرمود: چیزی از خدا بزرگتر نیست.
هنگامی
که مؤذن گفت:أَشْهَدُ
أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ
علی
بن الحسین فرمود: مو، پوست، گوشت و خون من به یگانگی خدا شهادت می دهند.
موقعی
که گفت:أَشْهَدُ
أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ
در
این حال امام سجّاد علیه السلام عمامه خویش را از سر برداشت و خطاب به مؤذّن
گفت: تو را به حقّ محمّد ساکت باش تا من سخنی بگویم. آنگاه از بالای منبر خطاب به
یزید فرمودند:
ای
یزید! این پیغمبر، جد من است و یا جد تو؟ اگر گویی جد من است، همه می دانند که
دروغ می گویی، و اگر جد من است پس چرا پدر مرا از روی ستم کشتی و مال او را تاراج
کردی و اهل بیت او را به اسارت گرفتی؟! حضرت این جملات را گفت و دست برد و گریبان
چاک زد و گریست و گفت:
به
خدا سوگند اگر در جهان کسی باشد که جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا این مرد، پدرم
را کشت و ما را مانند رومیان اسیر کرد؟! آنگاه فرمود: ای یزید! این جنایت را مرتکب
شدی و باز می گویی: محمد رسول خداست؟! و روی به قبله می ایستی؟! وای بر تو! در روز
قیامت جد و پدر من در آن روز دشمن تو هستند.
آن گاه فرمود: من پسر
حسینم که در کربلا کشته شد، من پسر علی مرتضایم، من پسر محمد مصطفایم، من پسر
فاطمه الزهرا و خدیجه کبری هستم. من پسر سدره المنتهی و شجره طوبی هستم. من پسر
کسی هستم که در خاک و خون غلطید. من پسر کسی هستم که جنیان در شب تار و پرندگان
آسمان بر مظلومیت او گریه کردند.
اوضاع مسجد دگرگون شد.
جماعتی رفتند و نماز نخواندند و گروهی ماندند و اطراف امام علیه السلام را گرفتند.
6 صفر سال شصت و یک هجری قمری
ملاقات جانسوز همسر یزید با اهل بیت در خرابه
عبدالله بن عامر دختری داشت به نام هند که به
واسطه ی بیماری صعب العلاج او را برای شفا به خانه امیرالمومنین علی علیه السلام آورده
و عرضه می دارد : آقا فرزندم بیمار شده و طبیب ها از مداوای او عاجزند. حضرت ظرف
آبی طلب کردند و از ابابعبدالله الحسین علیه السلام خواستند که دست در ظرف آب نمایند،
آن گاه دخترک با آب بدن خود را شستشو داد و شفا پگرفت هند مدتی در خانه علی علیه السلام ماند
تا در آستانه ی بلوغ از خاندان نبوت جداشد راهی شام گردید. مدت هاست خبری از
خاندان علی علیه السلام ندارد. قضا و قدر الهی او را همسر یزید نموده
است. مدتی است غم و اندوه زیادی دارد. یکی از کنیزانش پیشنهاد می کند اگر آمادگی
داشته باشد برای دیدن اسیران به خرابه برود، هند پذیرفت. خرابه را آب و جارو کردند
کرسی مخصوصی آوردند و در قسمتی از خرابه نهادند. بناست همسر امیر از اسیران دیدن
کند. هکه چیز آماده است، هند با خدم و حشم وارد خرابه شد.
زینب سلام الله علیها دختر علی علیه السلام به محض دیدن او را شناخت و به خواهرش ام کلثوم ندا
داد که این هند است. هند جلو آمد بر کرسی نشست. نگاهی به اسیران نمود پرسید: بزرگ
شما خانم ها کیست؟ همه زینب سلام الله علیها را
نشان دادند. پرسید از کدام سرزمین هستید؟
زینب پاسخ داد: از شهر مدینه هستیم. هند تعجب
نمود و گفت: بهترین درود ها و سلام ها بر ساکنان مدینه، کدام مدینه؟ زینب سلام الله علیها پاسخ داد: مدینه النبی. هند از جا برخاست و از
کرسی پایین آمد. زینب سلام
الله علیها سوال کرد:
چرا پایین امدی؟ هند گفت: به احترام ساکنان مدینه النبی. آن گاه گفت: خانم می
خواهم در مورد خانه ای از مدینه از تو سوال کنم. حضرت زینب سلام الله علیها فرمود: بپرس. هند گفت: خاندان علی علیه السلام را می
شناسی؟ من مدتی کنیز آن خانه بودم. زینب سلام الله علیها فرمود: می خواهی از کدام یک از بستگان علی علیه السلام بپرسی؟ هند گفت: می خواهم از احوال حسین علیه السلام و
برادران و فرزندان او و بقیه ی آهل خانه را بپرسم و از احوال خانمم زینب جویا شوم.
حضرت زینب سلام الله
علیها شروع کرد به گریه کردن
و فرمود: ای هند اگر از خانه ی علی علیه السلام می پرسی، ما خانه ی او را در مدینه ترک کرده ایم
و منتظریم خبر کشته شدن بستگان علی علیه السلام را به خانه ی او ببریم.
و اگر از حسین علیه السلام می
پرسی. این سر بریده ی اوست که در برابر یزید است. و اگر از دیگر فرزندان علی علیه السلام می
پرسی، ما آنها را با بدن های پاره پاره و سر جدا در دشت کربلا به جا گذاشتیم و اگر
از زینب می پرسی، من زینب دختر علی هستم، و این خانم هم ام کلثوم است و این گروه
زنان مابقی خانواده ی فاطمه الزهرا سلام الله علیها
هستند.
هند از شنیدن این مطالب نعره ی جانسوز می زد و
گفت: آه و فغان، ای امام من، ای آقای من، ای حسین علیه السلام من،
کاش قبل از این روز کور شده بودم و این صحنه را نمی دیدم که دختران فاطمه زهرا سلام الله علیها در این حال و روز باشند.
آن گاه خم شد و از زمین سنگی برداشت و محکم بر
صورت خود زد و خود را زخمی نمود و بیهوش شد. ندیمان اطراف او را گرفتند و او را به
هوش آوردند. از جا برخاست، سر و رویش را برهنه نمود و پای برهنه، نزد یزید رقت و
آه و فغان نمود و گفت: ای یزید تو رفمان داده ای سر مقدس حسین علیه السلام را به
دروازه ی شام بیاویزند؟ یزید سراسیمه از جا برخاست، به طرف او رفت و او را پوشاند
و گفت: برای پسر دختر پیامبر فریاد بزن و گریه کن، خدا لعنت کند ابن زیاد را که
درباره ی او عجله نمود و او را کشت خدا او را بکشد. هنگامی که هند دید یزید او را
پوشاند گفت: وای بر تو! درباره ی من غیرت می کنی و مرا پوشاندی، چرا این غیرت را
در مورد دختران فاطمه زهرا سلام الله علیها نمی
نمایی؟ پوشش انها را دریدی، چهره هایشان را آشکار ساختی و آنان را در خرابه جای
دادی.
هند خوراک و پوشاک برای فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برداشت راهی خرابه شد، ایشان را با احترام به
خانه ی خودش آورد و پیوسته ندبه می کرد. (معالی السبطین ج2 ص173)
شب 5 صفر سال شصت و یک هجری قمری
حضرت فاطمه صغری و یا رقیه دختر امام حسین علیه السلام است:
که اهل بیت سعی می کردند. ماجرای شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و
یارانش را از کودکان مخفی نگه دارند و از جمله کودکان دختر خردسالی از امام حسین علیه السلام است
که پیوسته بهانه ی پدر می گرفت و هر بار عمه اش به گونه ای او را آرام می نمود. تا
آن که عصر روز سه شنبه در خرابه در کنار حضرت زینب سلام الله علیها نشسته بود جمعی از کودکان شامی را دید که در
رفت و آمد هستند، پرسید: عمه جان! اینان کجا می روند؟ پرسید: عمه مگر ما خانه
نداریم؟ فرمودند: چرا عزیزم! خانه ی ما در مدینه است. تا نام مدینه را شنید خاطرات
زیبای همراهی با پدر ذهن او آمد بلافاصله پرسید: عمه پدرم کجاست؟ فرمود: به سفر
رفته. طفل دیگر سخن نگفت به گوشه ی خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه
به خواب رفت. پاسی از شب گذشت ظاهرا در عالم رویا پدر را دید، سراسیمه از خواب
بیدار شده مجددا سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جویی نمود به گونه ای که با صدای
ناله و گریه ی او تمام اهل خرابه به شیون و ناله پرداختند. خرابه یکپارچه ناله و
غم شد. خبر را به یزید رساندند، دستور داد سر بریده ی پدرش را برایش ببرند. راس
مطهر سیدالشهدا علیه السلام را در
میان طبقی جای داده، وارد خرابه کردند و مقابل این خانم بزرگوار قرار دادند. سرپوش
طبق را کنار زد سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را دید. سر را برداشت، در آغوش کشید بر پیشانی و
لب های پدر بوسه زد و آه و ناله و فغانش بلندتر شد. گفت: پدر جان چه کس صورت شما
را به خونت رنگین کرد؟ پدر جان چه کسی رگ های گردنت را بریده؟ پدر جان چه کسی مرا
در کودکی یتیم کرد؟ پدر جان یتیم به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود؟ پدر جان کاش
خاک را بالش زیر سرم قرار می دادم ولی محاسن تو را خضاب شده به خونت نمی دیدم.
دختر خردسال حسین علیه السلام آن
قدر شیرین زبانی کرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد، همه خیال کردند بهخواب
رفته وقتی به سراغ او آمدند، از دنیا رفته بود. شبانه او را غسل دادند و در همان
خرابه مدفون نمودند. جایی که امروز ملجا و ماوای اهل دل و عاشقان است. حرم با
صفایی که به دل ها صفا می دهد. (نفس المهموم ص 456، ریاحین الشریعه ج3 ص309 و معالی السبطین ج2 ص170)
3 صفر سال شصت و یک هجری قمری
پس از سخنان روشنگر حضرت زینب سلام الله علیها مجلس یزید متلاطم شد. ولوله ای در جمعیت
افتاد. یزید رو به ندیمان و شامیان کرد و گفت: آیا این اسیران را بکشم یا آزاد
سازم.؟ عده ای گفتند: ایشان را بکش. نعمان بن بشیر گفت: یزید ببین اگر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود با آنان چه می کرد؟ تو همان کار را بکن.
امام باقر علیه السلام که
کودکی سه ساله بود از جا برخاست و به یزید فرمود: اطرافیان و کسان تو برخلاف
مشاوران فرعون رای دادند، زیرا فرعون وقتی نظرخواهی کرد. مشاورانش گفتند: موسی و
برادرش را مهلت ده و افرادی را به شهرها بفرست تا همه جادوگران را دعوت کنند. آن
گاه آنان را آزمایش کن و اینان به قتل ما اشارت کردند و این بی سبب نیست. یزید
پرسید: سببش چیست؟ امام باقر علیه السلام فرمود: آنان
زیرک و عاقل بودند و اینان فریفته شده و نادان. زیرا جز ناپاکان پیامبر و فرزندان
انان را نمی کشند. پس یزید دستور داد اهل بیت را از مجلس بیرون بردند و در خرابه
ای که سقف نداشت و روز از گرما و شب از سرما در آن امان نداشتند، جای دادند.
مامورانی از سربازان روم بر آنان گماشتند. فضای عمومی شهر شام متوجه اهل بیت
گردید.
اهل بیت از هنگام ورود به شام تقریبا 12 روز در
شهر دمشق حضور داشتند و طی این مدت وقایع مختلفی اتفاق افتاد. امام سجاد علیه السلام به
همراه اهل بیت روز و شب را در خرابه سپری می کردند، راوی می گوید: هنگام ظهر بود،
دیدم زین العابدین علیه السلام به
دنبال جایی می گردد. سوال کردم: به کجا می روید و به دنبال چه می گردید؟ فرمودند:
آفتاب تمام زن و بچه را اذیت می کند ولی مشکل من دو چندان است چرا که آفتاب به این
حلقه های زنجیر می خورد و سبب اذیت مضاعف من می گردد.
هفت مصیبت اهل بیت در شام از زبان مطهر امام
سجاد علیه السلام
امام سجاد علیه السلام بعد
ار این که سه بار فرمودند: شام در اسارت بیشترین جایی بود که اذیت شدند، این سخنان
را فرمودند:
1-
ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرهای برهنه
و نیزه ها گرفته بودند و هر چند لحظه بر ما حمله می کردند و با کعب نیزه ما را می
زدند و در میان جمعیت انبوه مدت ها با نواختن طبل و شیپور ما را نگه می داشتند.
2-
سرهای مطهر شهیدان را میان محمل زنان می آوردند
راس مطهر پدرم و عمویم عباس را مقابل مجمل عمه ام زینب سلام الله علیها و ام کلثوم سلام الله علیها نگه می داشتند سر برادرم اکبر و پسر عمویم
قاسم را در برابر چشم خواهرانم سکینه و فاطمه می آوردند و یا سرها بازی می کردند و
گاهی سرها روی زمین می افتاد و یزر سم ستوران قرار می گرفت.
3-
زن های شامی از بالای بام ها آب و آتش بر سرما
می ریختند. آتشی بر عمامه ی من افتاد و چون دست هایم بسته بود نتواستم آن را خاموش
کنم. نهایتا آتش سرم را سوزاند.
4-
از هنگام طلوع آفتاب تا غروب آفتاب ما را با
ساز و برگ نظامی در کوچه های شام می گرداندند و به مردم می گفتند: بکشید این ها را
که در اسلام هیچ گونه احترام ندارند.
5-
ما را به محله ی یهودیان بردند و در حالی که در
بند بودیم به آنها می گفتند: اینها فرزندان همان پدرانی هستند که پدران شما را در
خندق و خیبر کشتند و خانه های آنها را ویران کردند. امروز شما انتقام آنها را از
اینها بگیرید. ای نعمان کسی از آن جمعیت نماند مگر آن که خاک و سنگ و چوب و
خاکروبه به سوی ما افکند.
6-
ما را به بازار برده فروشان بردند و قصد داشتند
اولاد رسول خدا صلی الله
علیه و آله و سلم را به
عنوان کنیز و غلام بفروشند که خداوند این موضوع را برایشان مقدر نساخت.
7-
ما را در مکانی جای دادند که سثق نداشت روزها
از شدت گرما و شبها از سرما در اذیت بودیم. مامورانی از رم برای حراست ما گذاشته
بودند. تشنگی و گرسنگی و خوف از کشتن، مزید بر علت شده بود. ما همواره در وحشت و
اضطراب به سر می بردیم. (تذکره الشهدا ص412)
2صفر سال شصت و یک هجری قمری
کاروان اسیران را روانه ی مسجد جامع شهر کردند
و در مسجد منتظر ماندند تا دستور یزید برای اجازه ی ورود صادر گردد. در این هنگام
مروان بن حکم ملعون وارد شد با اسیران دیدار کرد و از حادثه ی کربلا پرسید. شرح
ماوقع را برای او گفتند سکوت کرد. و از مسجد خارج شد. پس از او یحیی بن حکم آمد او
نیز از واقعه کربلا جویا شد به او هم گفتند. پس از جای برخاست در حالی که می گفت:
به خدا سوگند فردای قیامت از دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم محروم و از شفاعت او دور خواهیم ماند و من از
این پس با شما یک دل نباشم و در هیچ امری با شما همراهی نخواهم کرد.
مکانی که برای اسیران بود آماده شد و یزید
اجازه ورود داد.
در مجلس یزید ملعون
اهل بیت را در حالی به مجلس یزید وارد کردند که
دست هایشان با زنجیر به یکدیگر بسته شده بود.
یزید با دیدن سرهایشهیدان و کاروان اهل بیت این
اشعار را خواند: آن قافله ها پدیدار شدند و آفتاب بر بلندی جیرون تابید. کلاغ
فریادی کشید گفتم فریاد بزنی یا نزنی من دیون خود را از بدهکار گرفتم.
بساط عیش و طرب برپا، و چاپلوسان دین و دنیا،
متملقانه یزید را مدح می کردند و تابوت ابوسفیان بر تخت استکبار خود جلوس کرده و
به باده گساری ادامه میداد، صحنه بسیار دل خراش و جانکاه بود، عصاره تمام فضائل
هستی را با دست های بسته و هیئت اسیری به دربار مردی آوردند که جامع تمام مفاسد و
جنایات و خیانت ها بود، اما بهترین فرصت برای ابلاغ پیام عاشورا نیز فراهم شده
بود.
حضرت
زین العابدین علیه السلام با
دیدن یزید فرمود:
" چه می پنداری اگر جد ما رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ما را در چنین حالتی ببیند؟ "
پیش از آن که یزید سخنی بگوید فاطمه دختر امام
حسین علیه السلام گفت:
" ای یزید! آیا دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باید این گونه به اسارت گرفته شوند؟ "
عده ای در مجلس به گریه افتادند و یزید دستور
داد دست های امام سجاد علیه
السلام را باز کنند. آن گاه در حالی که با چوب دستی اش
بر لب و دندان های امام حسین علیه السلام ضربه میزد گفت:
این مرد افتخار می کرد (اشاره به طشت) و می گفت: پدر مند بهتر از پدر یزید و مادرم
بهتر از مادر اوست، جد من بهتر از جد او و من خود را بهتر از او می دانم و همین
حرف ها بود که او را به کشتن داد اما سخن او که پدرم بهتر از پدر یزید است، کار
پدر من و پدر او به داوری کشید و خدا به نفع پدر من داوری کردد اما سخن او که
مادرم بهتر از مادر یزید است . آری به جان خودم سوگند که بدون تردید فاطمه دختر
رسول خدا از مادر من بهتر است. اما گفته ی او که جدم بهتر از جد اوست. بلی مسلما
کسی که به خدا و روز قیامت ایمان دارد نمی تواند بگوید که جد من بهتر از محمد است.
اما این که گفت من بهتر از یزیدم شاید او این
آیه را تلاوت نکرده است: بگو بارخدایا تویی که فرمانفرمایی. آل عمران 26
سرهایی را از کسانی که عزیز بودند شکافتیم و
آنها آزار دهنده تر و ستمکارتر بودند.
آن گاه رو به امام سجاد کرد و گفت: ای پسر
حسین! پدرت رابطه ای خویشاوندی را نادیده گرفت و مقام و منزلت ما را درنیافت و با
سلطنت من درآویخت و آن گونه که دیدی خدا با او رفتار کرد. امام سجاد علیه السلام پس از
یاوه سرایی یزید این گونه فرمود:
ما اصاب من مصیبته فی الارض و لا فی انفسکم الا
فی کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک علی الله یسیر. هیچ مصیبتی نه در زمین و نه در نفس های شما
نرسد مگر آن که پیش از آن که آن را پدید آوریم در کتابی است این کار برای خدا آسان
است. حدید 22
یزید به فرزند خود، خالد گفت: « پاسخ او را
بده. » ولی خالد ندانست چه جوابی گوید. یزید به او گفت: بگو « ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن
کثیر»؛ هر مصیبتی به شما می رسد به
سبب اعمال خود شماست و در عین حال خداوند بسیاری از کارهای شما را عفو می کند
پس از آن علی ابن الحسین علیه السلام فرمود: ای پسر معاویه و هند و صخر! نبوت و پیشوایی همیشه در اختیار پدران و
نیاکان من بوده است، حتی پیش از آن که تو زاده شوی! براستی که در جنگ بدر و احد و احزاب پرچم رسول خدا در دست جدم علی ابن ابیطالب و پرچم کافران در دست پدر و جد تو بود. آنگاه اشعاری به این مضمون خواند: چه پاسخ می دهی هنگامی که
پیامبر شما را گوید: چه کردید به عترت و خاندانم؟ بعد از فقدان من برخی را اسیر و
برخی را آغشته به خون کردید.
آن گاه امام سجاد علیه السلام فرمود: ای یزید!
اگر می دانستی چه عمل زشتی را مرتکب شده ای و با پدرم و اهل بیت و برادر و عموهای
من چه کرده ای مسلماً به کوهها می گریختی و بر روی خاکستر می نشستی و فریاد به
واویلا بلند می کردی که سر پدرم حسین فرزند فاطمه و علی را به سر در دروازه شهر
آویخته ای. ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم. تو را به خواری و پشیمانی فردا
بشارت می دهم و پشیمانی فردا زمانی است که مردم در روز قیامت گرد آیند.
یزید رو به زینب سلام الله علیها کرده و گفت: دختر علی تو چیزی بگو. حضرت زینب سلام الله علیها فرمودند: زین العابدین سخنگوی ماست. آن گاه
امام سجاد علیه السلام ادامه
دادند: این توقع را نداشته باشید که شما به ما اهانت کنید و ما شما را اکرام کنیم
و شما ما را اذیت و آزار کنید و ما چیزی نگوییم. به خدا قسم خدا می داند که ما شما
را دوست نداریم و شما را بدین جهت که ما را دوست ندارید سرزنش نمی کنیم.
یزید گفت: راست گفتی ای جوان، ولی پدر و جدت
خواستند امیر باشند و خدای را سپاس که آنان را کشت و خونشان را ریخت.
در این هنگام فاطمه بنت الحسین علیه السلام که
کنار امام سجاد علیه السلام ایستاده بود، مورد توجه مردی قرار گرفت با اشاره
دست به یزید گفت: این کنیز را به من ببخش. فاطمه با شنیدن این سخن خود را به دامن
عمه رساند و گفت: ای عمه کمکم کن، اسیر و یتیم شدم، کنیز هم شوم؟
زینب سلام الله علیها رو به مرد شامی فرمود: نه تو نه یزید هیچ کدام توان به
کنیزی بردن این دختر را ندارید. یزید گفت: به خدا شوگند می توانم و چنین می کنم.
زینب فرمود: والله خداوند هرگز چنین قدرت و سلطه ای به تو نداده است مگر از این که
از اسلام رویگردانی و در آیینی دیگر درآیی. یزید خطاب به زینب سلام الله علیها گفت: با من این گونه سخن می گویی؟ پدر و برادر
تو از دین بیرون رفتند. حضرت زینب سلام الله علیها
فرمود: تو و پدرت و جدت دین خدا و دین جد و پدر و برادر مرا پذیرفتند اگر مسلمان
باشی. ای یزید تو ظاهرا امیر و حاکم هستی و ظالمانه ناسزا می گویی و زور گویی می
نمایی.
مردی شامی گفت مگر این دختر کیست؟ یزید گفت:
دختر حسین فرزند فاطمه و آن زینب دختر علی بن ابیطالب است. مرد شامی گفت: دختر
فاطمه و فرزند علی؟ خدا تو را لعنت کند که خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را کشتی و فرزندانشان را اسیر نموده ای. به
خدا سوگند من گمان می کردم ایشان اسیران روم هستند. یزید عصبانی شد و گفت فی
المجلس گردن او را زدند. پس چوبدستی یزید را آوردند با چوب به لب و دندان
سیدالشهدا علیه السلام جسارت
نمود و این اشعار را خواند: کاش کشته شدگان من در جنگ بدر می دیدند زاری کردن
قبیله خزرج را از زدن نیزه ها در آن حال از شادی فریاد می زدند و می گفتند: یزید
دستت شل مباد . بنی هاشم با سلطنت بازی کردند نه خبری امد و نه وحی نازل شد.
با مشاهده چنین صحنه ای دختر علی علیه السلام برخاست و با صوتی حزین فریاد زد: ای حسین علیه السلام ای عزیز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ای پسر مکه
و منا! ای پسر فاطمه زهرا سلام الله علیها بانوی بانوان! ای پسر رسول برگزیده! فریاد زینب سلام الله علیها فضای مجلس را درهم کوفت سخنان زینب سلام الله علیها بسیار کوتاه و معارفه با چند واژه ولی به ژرفای
آفرینش پر از حکمت و دقت و ظرافت بود، اصولا هنر زینب سلام الله علیها و فرزندان امیر المومنین، کوهی از معنا را در
واژه ظریف نهادن و بیان کردن است،آن چه زینب سلام الله علیها گفت با همه فشردگی استیضاح مهر مرگ حاکمیت
طاغوتی بنی امیه بود، اشک و آه و اندوه مجلس را در خود گرفت و در این هنگام یحیی
بن حکم در حالی که می گریست گفت: آنهایی که در
کنار طف بودند به ما نزدیک ترند تا ابن زیاد عبد، که نسب پستی دارد. نسل
سمیه مادر زیاد به تعداد ریگ هاست، اما از دختر پیامبر نسلی بر جا نمانده است.
انتقاد
تند ابوبرزه اسلمی
ابوبرزه اسلمی که از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و از میهمانان ویژه مجلس جشن یزید بود برخاست و
گفت: به خدا سوگند! چوب تو به جایی زده شود که خود بارها دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بر آن لب بوسه می نهاد، تو ای یزید بدان که در
روز رستاخیز پسر زیاد شفاعت کننده و یاور تو خواهد بود و این حسین علیه السلام را محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شفیع و یار باشد.
یزید برآشفت و دستور داد او را از قصر حکومتی
بیرون کنند و ابوبرزه خود در حالیکه سخت خشمگین بود برخاست و خارج شد. سپس یزید بن
ارقم که از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود گفت: ای یزید! به خداوندی که جز او خدایی نیست خود دیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فراوان بر حسن و حسین بوسه می زد و می فرمود:
این دو امانت هایی من در میان مسلمانان هستند. آیا این گونه امانتداری کردی؟!
آنگاه نعمان بن بشیر گفت: ای یزید:(از ضربه زدن
به لبهای امام) دست بردار،من خودم دیدم رسول خدا آن را می بوسید.سمره بن جندب در
حالیکه برافروخته بود ایستاد و گفت: خداوند دستهایت را ببرد ای یزید! چوب بر لب و
دندان کسی زدی که من بسیار دیدم که رسول خدا(ص) بر آنها بوسه می نهاد، یزید به او پاسخ داد: اگر مصاحبت تو
با رسول خدا صلی الله
علیه و آله و سلم نبود،گردن
تو را می زدم.سمره پاسخ داد: وای بر تو مرا به خاطر مصاحبت با رسول خدا حفظ می
کنی، اما(حق) فرزندان صاحب رسالت را وامی گذارد؟
آرام آرام صدای شیون حاضران بلند شد. مردی دیگر
از انصار که رسول خدا را درک کرده بود همانند ایشان سخن گفت و ناله ها افزون
گردید. آزادگان خاندان رسالت و مردان و زنانی که غیرت ایمانی آنها به جوش آمده بود
ضیافت یزید را به محنتی بزرگ تبدیل کرده بودند، پنداشتی که مجلس برای سوگواری
شهیدان است از میان پرده نشینان حرم بنی امیه نیز شیون برخاست، هند دختر عبدالله
بن عامر بن کریز (همسر یزید) حیرت زده و مبهوت از پس پرده بیرون دوید و در حالیکه
با سرو پای برهنه و جامه دریده این سو و آن سو می دوید گفت: ای یزید، به فرمان تو
سر حسین پسر فاطمه سلام الله علیها را بر نیزه کرده اند؟! عمل تو مستوجب لعن خدا
و رسول خداست، و به خدا سوگند! که نه من همسر تو هستم و نه تو شوهر من خواهی بود.
یزید که چنین حادثه ای را انتظار نداشت، خود
جامه ای بر سر افکند و گفت: ای هند! بر فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و بزرگ قریش گریه و زاری کن پسر زیاد در امر
(قتل) او عجله کرد و من به کشتن او راضی نبودم، هند گفت: چگونه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیدار می کنی؟
سفیر روم كه شاهد صحنههاى
دلخراش در مجلس یزید بود؛ رو به یزید كرد و گفت: این سر كیست كه در مقابل توست؟
یزید با تعجب پرسید: براى چه
این سؤال را مىكنى؟
گفت: چون
وقتی به روم بازگردم، از من درباره آنچه كه دیدهام سؤال میكنند، و باید علت این
شادى و سرور را بدانم كه با قیصر روم در میان بگذارم تا او نیز خشنود گردد!
یزید گفت: این سر حسین پسر
فاطمه دختر محمد است.
سفیر پرسید: این محمد، همان
پیغمبر شماست؟! یزید گفت: آرى.
سفیر دگر باره پرسید: پدر او
كیست؟ یزید گفت: على بن ابى طالب، پسر عموى رسول خدا است.
سفیر گفت: نابود شوید با
چنین آئینى كه دارید!! دین من بهتر از دین توست! زیرا پدر من از نبیرگان داود است
و میان من و داود، پدران بسیار قرار گرفتهاند و پیروان آئین مرا احترام كنند و
جاى سم آن الاغی كه عیسى یك بار بر آن سوار شده بود در كلیسائى حفظ و مردم به
زیارت آن مىروند، و شما فرزند پیغمبر خویش را مىكشید! با این كه جز دخترى در
میان واسطه و فاصله نیست!! این دین شما چگونه دینى است ؟!
در نقل دیگرى آمده است كه:
یزید چون این سخنان را شنید گفت: باید این نصرانى را كشت كه ما را در مملكت خود
رسوا نكند!
سفیر چون چنان دید گفت:
اكنون كه مرا خواهى كشت پس این سخن را نیز گوش كن! شب گذشته رسول خدا را در خواب
دیدم و او مرا به بهشت مژده داد، و من از این خواب بسى در حیرت بودم، اكنون تعبیر
آن خواب بر من آشكار شد كه آن بشارت درست بوده است.
سپس شهادتین را گفت و سر
مبارك امام حسین علیه السلام را به سینه گرفت و مىبوسید و مىگریست تا او را
كشتند.
در روایتى آمده است كه: اهل
مجلس به هنگام قتل فرستاده پادشاه روم، از سر مقدس شنیدند كه با صدایى رسا و بیانى
شیوا فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله»
خطبه زینب کبری سلام الله علیها
سپاس خداوندی که آغاز ما را سعادت و آمرزش و
عاقبت ما را به شهادت رقم زد و از خداوند می خواهم که آنان را اجر جزیل عنایت فرماید
و بر پاداش آنان بیفزاید. او خود بر ما نیکو خلیفه ای است و مهربانترین مهربانان
است و بر او توکل می کنیم.
زینب دختر علی بن ابی طالب ـ
علیه السّلام ـ برخاست و گفت: سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و درود خدا بر
پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و همة خاندان او باد. راست گفت خدای سبحانه که
فرمود: «سزای کسانی که مرتکب کار زشت شدند زشتی است، آنان که آیات خدا را تکذیب
کردند و به آن ها استهزاء نمودند.»
ای یزید آیا گمان می بری این
که اطراف زمین و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتی و راه چاره را بر ما بستی که ما
را به مانند کنیزان به اسیری برند، ما نزد خدا خوار و تو سربلند گشته و دارای مقام
و منزلت شده ای؟، پس خود را بزرگ پنداشته به خود بالیدی، شادمان و مسرور گشتی که
دیدی دنیا چند روزی به کام تو شده و کارها بر وفق مراد تو می چرخد، و حکومتی که حق
ما بود در اختیار تو قرار گرفته است، آرام باش، آهسته تر. آیا فراموش کرده ای قول
خداوند متعال را «گمان نکنند آنان که کافر گشته اند این که ما آنها را مهلت می
دهیم به نفع و خیر آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و
آنان را عذابی باشد دردناک»
آیا این از عدالت است ای
فرزند بردگان آزاد شده (رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ ) که تو، زنان و کنیزگان
خود را پشت پرده نگه داری ولی دختران رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ اسیر
باشند؟ پرده حشمت و حرمت ایشان را هتک کنی و صورتهایشان را بگشایی، دشمنان آنان را
شهر به شهر ببرند، بومی و غریب چشم بدانها دوزند، و نزدیک و دور و وضیع و شریف
چهرة آنان را بنگرند در حالی که از مردان و پرستاران ایشان کسی با ایشان نبوده، و
چگونه امید می رود که مراقبت و نگهبانی ما کند کسی که جگر آزادگان را جویده و از
دهان بیرون افکنده است، و گوشتش به خون شهیدان نمو کرده است؟ (کنایه از این که از
فرزند هند جگر خوار چه توقع می توان داشت) چگونه به دشمنی با ما نشتابد آن کسی که
کینه ما را از بدر و احد در دل دارد و همیشه با دیدة بغض و عداوت در ما می نگرد؟
آن گاه بدون آن که خود را گناهکار بدانی و مرتکب امری عظیم بشماری این شعر می
خوانی:
فاهلوا و استهلوا فرحاً ثم
قالوا یا یزید لا تشل
و با چوبی که در دست داری بر
دندانهای ابو عبدالله ـ علیه السّلام ـ سید جوانان اهل بهشت می زنی. چرا این شعر
نخوانی حال آن که دل های ما را مجروح و زخمناک نمودی و اصل و ریشة ما را با ریختن
خون ذریة رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ و ستارگان روی زمین از آل عبدالمطلب
بریدی؟ آن گاه پدران و نیاکان خود را ندا می دهی و گمان داری که ندای تو را می
شنوند. زود باشد که به آنان ملحق شوی و آرزو کنی کاش شل و گنگ بودی نمی گفتی آنچه
را که گفتی و نمی کردی آنچه را کردی.
بارالها بگیر حق ما را و
انتقام بکش از هر که به ما ستم کرد و فرو فرست غضب خود را بر هر که خون ما ریخت و
حامیان ما را کشت. ای یزید! به خدا سوگند نشکافتی مگر پوست خود را، و نبریدی مگر
گوشت خود را و زود باشد که بر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ وارد شوی در حالتی
که بر دوش داشته باشی مسئولیت ریختن خون ذریة او را، و شکستن حرمت عترت و پاره تن
او را، در هنگامی که خداوند جمع می کند پراکندگی ایشان را، و می گیرد حق ایشان را
«و گمان مبر آنان را که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه ایشان زنده اند و
نزد پروردگار خود روزی می خورند.» و کافی است تو را خداوند از جهت داوری و
کافی است محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ تو را برای مخاصمت و جبرئیل برای یاری او و
معاونت.
و بزودی آن کس که کار حکومت
تو را فراهم ساخت و تو را بر گردن مسلمانان سوار نمود، بداند که پاداش ستمکاران بد
است و در یابد که مقام کدام یک از شما بدتر و یاور او ضعیف تر است. و اگر مصایب
روزگار مرا بر آن داشت که با تو مخاطبه و تکلم کنم ولی بدان قدر تو را کم می کنم و
سرزنش تو را عظیم و توبیخ تو را بسیار می شمارم، این جزع و بی تابی که می بینی نه از
ترس قدرت و هیبت توست، لکن چشمها گریان و سینه ها سوزان است.
چه سخت و دشوار است که
نجیبانی که لشکر خداوندند به دست طلقاء (آزاد شدگان) که حزب شیطانند، کشته گردند و
خون ما از دستهایشان بریزد، و دهان ایشان از گوشت ما بدوشد و آن جسد های پاک و
پاکیزه را گرگهای بیابان سرکشی کنند، و کفتارها در خاک بغلطانند (کنایه از غربت و
بی کسی آنها). ای یزید! اگر امروز ما را غنیمت خود دانستی زود باشد که این غنیمت
موجب غرامت (ضرر) تو گردد در هنگامی که نیابی مگر آنچه را که از پیش فرستاده ای، و
نیست خداوند بر بندگان ستم کننده، به خدا شکایت می کنیم و بر او اعتماد می نماییم.
ای یزید! هر کید و مکر که
داری بکن، هر کوشش که خواهی بنمای، هر جهد که داری به کار گیر، به خدا سوگند هرگز
نتوانی نام و یاد ما را محو کنی، وحی ما را نتوانی از بین ببری، به نهایت ما
نتوانی رسید، هرگز ننگ این ستم را از خود نتوانی زدود، رای تو، سست و روزهای قدرت
تو اندک و جمعیت تو رو به پراکندگی است، در روزی که منادی حق ندا کند که لعنت خدا
بر ستمکاران باد. سپاس خدای را که اول ما را به سعادت و مغفرت ثبت کرد و آخر ما را
به شهادت و رحمت فائز گرداند، از خدا می خواهیم که ثواب آنها را کامل کند و بر
ثوابشان بیفزاید، و برای ما نیکو خلف و جانشین باشد، که اوست خداوند رحیم و
پروردگار ودود، و ما را کافی در هر امری و نیکو وکیل است.
سخنان
زینب(س)، غرور و تکبر یزید را درهم شکسته، و اعتبارش را به باد داده بود. دختر علی
علیه السلام در اوج عزت و شرف و آزادگی، فرهیختگان دنیا را
آن چنان در هم کوبید که تا آخرین لحظه آفرینش آرامشی در پی نداشت.
( ریاض الحزان ص 108 ،معالی السبطین ج 2 ص 159،
النوار النعمانیه ج 3 ص 251، تاریخ طبری ج5 ص 465،ابن اثیر ج 3 ص 298، بحار
الانوار ج 45 ص 143، بحار الانوار ج 45 ص 133، طبرسی، الحتجاج ج 2 ص 122)
1 صفر سال شصت و یک هجری قمری
ورود اهل بیت به شام بلا
شهر شام یکپارچه تعطیل و آذین بندی شده بود و
مردم سرگرم شادی و سرور بودند، و دروازه ی شام مملو از جمعیت، رجاله ها مشغول
نواختن و رقاصی بودند. صدای طبل و شیپور فضای شهر را پر کرده، اهل بیت در آستانه ی
ورود به شهر شام بودند. ساعات اولیه روز حضرت ام کلثوم سلام الله علیها به شمر نزدیک شد و به او فرمود: در آستانه
ورود به شهر شام از دروازه ای ما را وارد کنید که تماشاگر کمتر باشد، به مامورین
بگویید سرها را از میان کجاوه ها بیرون ببرند و از ما دور کنند تا تماشاگران به
تماشای سرها بپردازند و از تماشای ما منصرف شوند. شمر از روی عناد بر خلاف خواسته
اهل بیت عمل کرد. و پرجمعیت ترین دروازه که دروازه ی ساعات بود، اهل بیت را وارد
شهر نمود و هم چنان نیزه دار ها را در میان کجاوه ها با رووس مطهر شهیدان بازی می
کردند به گونه ای که گاهی بعضی از رووس مطهر از نیزه ها جدا شده و بر زمین می
افتاد و زیر دست و پا به آنها جسارت می شد. مرحوم سید بن طاووس می فرمایند: آن روز
را بنی امیه عید اعلان کرده بودند و همه سرگرم شادی و پایکوبی بودند و حدود سه
ساعت اهل بیت را در دروازه ی ساعات نگه داشتند.
و بعد آنها را روی پله های مسجد جامع دمشق که
محل نگهداری اسرا بود نگه داشتند. نقل شده یکی از تابعان وقتی سر مقدس امام حسین علیه السلام را
دید یک ماه خود را مخفی کرد و قتی بعد از مدتی او را دیدند علت کارش را از او
پرسیدند. او گفت: آیا نمی بینید که چه بر سر ما آمده؟ سپس اشعاری را خواند:
ای فرزند دختر محمد صلی الله علیه و آله و سلم! سر تو را در حالی که به شدت آغشته به خون بود
به شام آوردند.
ای فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ! گویی با کشتن تو آشکار و از روی عمد رسول
خدا صلی الله علیه و آله و
سلم را کشتند.
تو را تشنه لب به شهادت رساندن و هرگز در کشتن
تو به قرآن و تاویل آن توجهی نکردند.
از این که تو را کشته اند تکبیر می گویند در
حالی که با کشتن تو، تکبیر و تهلیل را کشته اند.
سهل بن سعد ساعدی
سهل بن
سعد ساعدی که هنگام شهادت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پانزده سال و از معمرین اصحاب رسول خداست. (حدود 96 سال عمر کرد) نقل می
کند: عازم بیت المقدس بودم، گذرم به دمشق افتاد مردم را سرگرم جشن و سرور یافتم.
تصور کردم امروز عید مردم شام است. تا این که به جماعتی رسیدم و پرسیدم: آیا شما
شامیان عید مخصوصی دارید که ما از آن اطلاع نداریم؟ گفتند: ای پیرمرد گویا بادیه
نشین و بیابان گردی؟ گفتم: من سهل بن سعد هستم و رس.ل خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیده ام. گفتند: ای سهل! تعجب نمی کنی اگر
آسمان خون ببارد و زمین و اهلش را در خود فرو ببرد؟ گفتم: مگر چه شده؟ گفت: خبر
نداری حسین بن علی علیه السلام و
اصحاب و یارانش را کشته اند و امروز سرهای بریده شهیدان را به همراه اهل بیت حسین علیه السلام وارد
شهر کرده اند و از عراق برای یزید به ارمغان آورده اند. تعجب کردم و باورم نشد،
مگر می شود پاره ی تن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را بکشند و ان گاه جشن و سرور به پا کنند؟ پرسیدم: از کدامین دروازه آمده
اند؟ با عجله به سمت دروازه ی ساعات رفتم. کنار کجاوه ها آمدم، از بانویی که بر
شتر بدون روپوش سوار بودند پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: انا سکینه بنت الحسین.
سهل می گوید مات و مبهوت مانده بودم سر حسین علیه السلام را
دیدم و شناختم ناگاه زین العابدین را دیدم با وضعی بسیار دلخراش و کشنده، او را با
غل و زنجیر به شکم و گردن شتر بسته بودند. نزدیک رفته و سلام کردم. حضرت جواب داد.
عرض کردم: یابن رسول الله! سهل ساعدی صحابی جدتان رسول خدا هستم. ای کاش مرده بودم
و این صحنه را نمی دیدم. چه اتفاقی افتاده است؟
امام قدری درنگ کرده و فرمودند: سهل همین قدر
بدان تا این جا چندین منزل طول کشید تا ما را آورده اند. تنها کسی که بر ما سلام
کرده تو بودی. آب و آتش و خاکستر بر ما ریختند، ما را شماتت کردند و زخم زبان زدند
و عمه ها و خواهر های ما را آزردند. اگر برای تو ممکن است قدری پول به این نیزه
دار ها بده تا سرها را از میان زنان خارج کنند، تا مردم سرگرم دیدن سرها شوند و کم
تر ناموس خدا را اذیت شود.
سهل می گوید: فرمان امام علیه السلام را
اجابت کردم و دوباره به خدمتشان عرضه کردم: یا بن رسول الله! امر دیگری دارید؟
فرمودند: آتش و خاکستر بر سر من ریختند قدری عمامه ی مرا جابه جا کن سرم سوزد.
سهل می گوید: عمامه حضرت را برداشتم، دیدم
قسمتی از عمامه و سر مبارکشان سوخته است. آتش را از سر حضرت گرفتم، فرمود: زنجیری
که روی شانه و پهلوی من قرار گرفته آفتاب خورده مرا آزار می دهد، مقداری عمامه را
میان زنجیر و بدن من حائل کن. سهل می گوید: زنجیر را که از پیکر مطهر امام علیه السلام گرفتم
تا پارچه ای را میان آن و بدن مطهر حائل کنم، خون تازه جاری شد.
پیرمرد شامی و حضرت سجاد علیه السلام
علامه مجلسی در لا العیون می نویسد: پیرمردی
شامی مقابل امام علیه السلام رسید
و گفت: حمد و سپاس خدای را که شما را کشت و شهرها را از مردهای شما امان داد و
امیرالمومنین یزید را بر شما مسلط نمود. حضرت سجاد فرمودند: ای پیرمرد آیا قرآن
خوانده ای؟ گفت: بلی حضرت فرمودند: آیا این آیه را خوانده ای؟
قُل
لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى. شوری 23
پیرمرد گفت: آری. حضرت فرمود: ذی القربی ما
هستیم که خداوند محبت ما را مزد رسالت قرار داده است. بعد حضرت فرمود: این آیه را
نیز خوانده ای؟
وَآتِ
ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ. اسرا 26
پیرمرد پاسخ داد بلی. حضرت فرمود: ماییم آنها
که حق تعالی پیغمبر صلی
الله علیه و آله و سلم خود
را امر کرده است که حق ما را به ما عطا کنند. باز حضرت فرمودند: این آیه را خوانده
ای؟
وَاعْلَمُواْ
أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي
الْقُرْبَى. انفال 41
با حضرت فرمود: آین آیه را خوانده ای؟
إِنَّمَا
يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ
تَطْهِيرًا. احزاب 33
پیرمرد گفت: بلی. حضرت فرمودند: ماییم اهل بیت
رسالت، که خداوند شهادت به طهارت و پاکی ما داده است. پیرمرد گریان شد و از کرده ی
خویش نادم و پریشان گردید. عمامه خود را برداشت و بر زمین زد و سر به آسمان بلند
کرد و در حالی که اشک می ریخت گفت: خداوندا بیزاری می جوییم به سوی تو از دشمنان
آل محمد از جن و انس. آن گاه رو به حضرت سجاد علیه السلام نمود
و عذر خواهی کرد و عرضه داشت: یا بن رسول الله! اگر توبه کنم پذیرفته است؟ امام
فرمودند: بلی در حالی که ناله داشت فریاد برآورد و توبه نمود و به دشمنان لعن و
نفرین فرستاد. مامورین متوجه او شدند و گردن او را زدند. (جلا العیون ص436)
30 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
کاروان اسیران به سوی شام حرکت کرد. در نزدیکی
دمشق به دیر راهب رسیدند. دژخیمان برای رفع خستگی و خوردن غذا کنار دیر توقف
نمودند. سر و صدای زیادی بلند شد. راهب در میان صومعه مشغول عبادت بود. سر از
پنجره بیرون آورد و جماعتی را مشاهده نمود که سفره ی غذا گسترده مشغول خوردن غذا شدند،
به همراه ایشان تعدادی سرهای بریده، زنان و کودکانی بی پناه که تماما در بند هستند
در کنار صومعه اطراق نموده اند که ناگهان دستی پدیدار شد و بر صفحه ی دیوار این
گونه نوشت: آیا آن امتی که حسین علیه السلام را کشتند امید شفاعت جدش را در روز قیامت دارند؟
همه وحشت زده شده و در میان جمع، فردی برخاست
تا دست را بگیرد ولی آن دست ناپدید شد. اضطراب و وحشت بر غافلان حاکم شد، بار دیگر
مشغول خوردن غذا شدند، بار دوم دست پدیدار گشت و این بار این گونه نوشت:
نه به خد سوگند برای قاتلان حسین علیه السلام شفیعی
نخواهد بود و آنها در روز قیامت در عذاب هستند.
برای دوم غافلان و سیه رویان بنی امیه وحشت زده
و مضطرب از جا برخاستند تا صاحب دست را بگیرند ولی کسی نبود. برای مرتبه ی سوم دشت
ظاهر شد و این گونه نوشت:
آنها حسین علیه السلام را از
روی ظلم و ستم کشتند و برخلاف حکم قرآن رفتار نمودند.
راهب از میان دیر نگاه می کرد و می دید از
بالای سر مقدس حسین علیه
السلام نوری به سوی آسمان کشیده شده و زمزمه ای شبیه
صدای رعد بلند است، به سر نگاه کرد و متوجه شد ذکر و تسبیح می گوید لحظاتی گذشت
صبرش تمام شد. ناگاه دید فرشتگانی از آسمان فرود آمده و با سر نجوا می کنند. از
دیر بیرون آمد پرسید: شما کیستید و از کجا می آیید؟ جواب دادند: ما اهل شام هستیم،
از عراق می آییم با دشمنان خلیف جنگ کردیم، مردان ایشان را کشتیم و زنانشان را به
اسارت گرفتیم و هم اکنون عازم دمشق هستیم تا سرها را به همراه زنان کشته گان برای
یزید ببریم. امشب را در این جا استراحت می کنیم.
راهب پرسید: رییس شما کیست؟ عمرسعد را معرفی
کردند. اما در بعضی تورایخ آمده عمرسعد همراه قافله نبود، بلکه زجر بن قیس بوده
است. راهب رو به زجر کرده و گفت: من ده هزار دینار دارم که از اجدادم به من ارث
رسیده است، امشب این سر را به من بدهید، من تمام دارایی ام را به شما می دهم. دشمن
قبول کرد، سر را به راهب دادند، در آغوش گرفته وارد دیر شد. اکثر مورخین می
نویسند: راهب سر مبارک سیدالشهدا علیه السلام را مرتب و تمیز شست و با مشک و کافوری که داشت،
آن سر مبارک را معطر نمود و در میان پارچه حریری قرار داد و به سینه چسبانید وش
روع به نجوا کرد: ای سر بریده! خواهش می کنم خودت را به من معرفی کن، چه زیبا از
من دلربایی می کنی، به کشانه ی من خوش آمدی. با من حرف بزن! لب های خشکیده و ضربه
خورده بر هم خورد و ندای" انا الغریب! انا المظلوم و انا العطشان!" فضای
دیر را پر کرد. راهب به سر و صورت می کوبید و با آه و ناله عرضه داشت: عزیزم می
دانم غریب و مظلوم و عطشان هستی، بیشتر خود را معرفی کن. عزیز دلم!
پس سربریده لب گشوده: " انا بن نبی
المصطفی! انا بن فاطمه الزهرا! انا بن علی مرتضی! انا الحسین!" راهب گفت: تو حسین پر پیامبر آخرالزمانی؟ تو
فرزند فاطمه هستی؟ تو جگر گوشه ی علی مرتضیایی؟ آه و شیون بلند کرد: وای بر این
امت، پسر دختر پیامبرشان را کشته اند، و هم اکنون جشن و پایکوبی به راه انداخته
اند. وای بر شما! سوگند به خدا اگر عیسی بن مریم را پسری بود ما او را با حدقه ی
چشم خود نگه می داشتیم . ولی شما امت ناسپاس پسر دختر پیامبرتان را می کشید.
راهب تا صبح گریه و زاری نمود. هوا که روشن شد
مامورین کاروان برای تحویل سر به دیر راهب رفتند. راهب در حالی که راس سیدالشهدا علیه السلام را به
سینه چسبانیده بود و گریه می کرد، خطاب به سر عرضه داشت: ای سر به خدا قسم به جز
جانم که فدایت کنم، هیچ چیز دیگر ندارم، فردای قیامت شهادت بده در پیشگاه جدت محمد
صلی الله علیه و آله و سلم من شهادت به وحدانیت خداوند و رسالت پیامبر او
دادم و اسلام آوردم به دست تو و من تو را دوست دارم.
از صومعه بیرون آمد، به سپاهیان گفت:من با رییس
شما کار دارم، بیاد سخنی با او بگویم آن گاه سر را تحویل می دهم. رییس گروه جلو
آمد، راهب به او گفت: تو را به خدا و به حق محمد قسم می دهم این سر را بر نیزه
نزنید و ان را درون صندوقچه ای محافظت نمایید. رییس گرروه پذیرفت، سر را گرفت ولی
همین که قدری راه رفتند دستور داد مجدد سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را بر
نیزه زدند. نزدیک دمشق دستور فرود داد و از خازن دو کیسه ی درهم و طلایی را که
راهب به آنها داده بود طلب کرد. کیسه را آوردند مهر آن را باز کردند، ناگاه دیدند
دینارها به سفال مبدل شده و بر روی آن نوشته شده: و خدا را از آن چه ستمکاران می
کنند غافل مپندار. و بر روی دیگر آن نوشته: و کسانی که ستم کرده اند به زودی
خواهند دانست به کدام بازگشتگاه برخواهند گشت.
29 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
هنگامی که اسیران کربلا به نزدیکی شهر بعلبک که
از شهرهای فعلی لبنان است رسیدند، مامورین برای فرمانروای شهر قاصد فرستادند و او
را به جشن و سرور دعوت نمودند. فرمانروای بعلبک به محض دریافت نامه مردم را به جشن
و سرور فراخواند. مردم پرچم های شادی برافراشتند. حتی کودکان را وادار نمودند تا
یک فرسخی به سوی اسیران بیرون روند و با شماتت و وضع رقت باری اهل بیت را روانه ی
شهر بعلبک نمودند. وضعیت به قدری سخت و دشوار بود که امام سجاد علیه السلام در
حالی که گریه می کردند اشعاری خواندند:
گویا من در بین آنها از اسیران کفار روم بودم و
وضع به گونئه ای بود که گویا هر آن چه پیامبر گفته دروغ و بی اساس است.
با چنین وضعی آل رسول صلی الله علیه و آله و سلم را وارد شهر بعلبک نمودند، نیم روزی مردم به
جشن و پایکوبی پرداختند و از آن جا اسیران را به منزلگاه بعدی که حلب بود بردند.
شب به آن جا رسیدند در شهر حلب به واسطه ی شدت آلام و اذیت و آزاری در دامنه ی این
کوه محسن بن الحسین علیه
السلام که در پهلوی مادر بود سقط شد تا بلندای حلب
آدرس و نشان حماسه ی حسینی باشد. مادر بزرگوار محسن از درد به خود می پیچید از
کارگرانی که در معدن مس حلب کار می کردند آب و نان طلب کرد، اما او را دشنام دادند
و بانوی خیمه گاه حسینی با قلب دردمند خود ایشان را نفرین کرد. (مقتل مقرم ص445)
28 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
صبح روز بیست و هشتم محرم الحرام 61 هجری قمری
در حالی که نیزه دار، سرها را بر نیزه زده بودند و مردم شادی می کردند اهل بیت را
وارد شهر کردند.
زریر خزاعی جوان بازرگانان غریبی بود، می گوید:
من در بازار عسقلان بودم، دیدم مردم شادی می کنند و به یکدیگر تبریک می گویند،
پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: جمعی از مخالفان یزید که در عراق پرچم مخالفت
برافراشته بودند، کشته و مغلوب شده اند و بانوان و کودکان آنها را به همراه سرهای
مقتولین امروز وارد شهر می کنند. زریر پرسید: رهبر مخالفین چه کسی بود و پدرش
کیست؟ گفتند: حسین علیه السلام فرزند
علی بن ابیطالب بود که مادرش فاطمه الزهرا دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، وقتی که زریر این سخن را شنید به شدت ناراحت
شد و به طرف هودج ها رفت، ناگاه چشمش به امام سجاد علیه السلام افتاد
و گریه کرد. حضرت فرمودند: ای جوان تو کیستی؟ گفت: من مرد غریبی هستم. امام
فرمودند: مردم همه خندانند چرا تو گریه می کنی؟ زیر گفت: من شما را می شناسم، ای
کاش به این شهر نیامده بودم و این منظره را نمی دیدم.
حضرت فرمودند: ای جوانمرد! از تو بوی آشنا
استشمام می کنم،؟ خداوند به تو خبر دهد، برو به حامل سر مقدس حشین علیه السلام بگو
جلوتر برود تا مردم به آن بنگرند و بانوان در معرض تماشا قرار نگیرند. زیر رفت و
پنجاه دینار به حامل راس مطهر امام حسین علیه السلام داد و او با اسبش به پیش رفت و
مردم از اطراف شترها دور شدند. زریر خدمت حضرت سجاد علیه السلام آمد و
عرض کرد: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اگر خدمت دیگری بفرمایی انجام می دهم، امام سجاد علیه السلام
فرمودند: اگر می توانی برو و برای زنان جامه بیاور. زریر رفت و بعد از
ساعاتی مقدار قابل توجهی جامه خریداری کرده، در میان فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پخش کرد و بانوان از آن جامه ها برای پوشش خود
استفاده نمودند. شمر متوجه شد، پرسید: این جوان کیست؟ گفتند: کاسب و تاجری است که
از خارج از شهر برای تجارت آمده است، دستور داد او را از میان جمعیت بیردون بردند
و به شدت او را زدند به گونه ای که از شدت لطمات از هوش رفت و نقش زمین شد. پاسی
از شب گذشته به هوش آمد و در حالی که بدنش پر از زخم بود خود را پنهان کرد. (وقابع الایام ص302 و معالی السبطین ج2 ص128)
27 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
روز بیست و هفتم محرم کاروان اسیران منازل
نصیبین و دیر قسیس را طی نمودند تا به منزل عسقلان رسیدند شب را در آن جا ماندن.
یعقوب عسقلانی از امرای شام بود و در کربلا حضور داشت. دستور داد تمام شهر عسقلان
را آماده ی جشن و سرور نمایند و مردم به یکدیگر تهنیت بگوشند و شهر آذین بندی شده
آماده ورود اهل بیت شد...
26 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
در روز 26 محرم از منزل حمص هنگام صبح، حرکت
کردند و نیم روزی راه پیمودند. بعضی نوشته اند : مسیر را گم کردند بعضی دیگر نوشته
اند آب و آذوقه شان تمام شد، به ناچار به منزل قصر بنی مقاتل آمدند. هنگام ظهر در
گرمای شدید وارد این منطقه شدند. دشمن برای خود خیمه گاه بپا کرد، ولی اهل بیت بیت
را در بیابان رها کردند، از یک طرف بی آبی و تشنگی و از طرف دیگر بیابان سوزان،
حضرت زینب سرگرم پرستاری حضرت سجاد علیه السلام بود و با هم کنار سایه شتری نشسته بودند و نزدیک
بود حضرت سجاد علیه السلام از
شدت تشنگی جان دهد. وجود نورانی حضرت زینب بادبزنی در دست داشت و آن حضرت را باد
می زد و می فرمود: برای من سخت است که تو را در چنین وضعی ببینم برادرزاده ی
عزیزم.
در این منزلگاه بود که از فرط گرما هر کدام از
اطفال به گوشه ای پناه بردند و دختر حضرت اباعبدالله در این جا از قافله عقب ماند.
وقتی به خود آمد که قافله راه افتاد بود با پای برهنه پشت سر قافله میان خار و
خاشاک می دوید و سعی می کرد خود را به قافله برساند. پس از آن که مقداری قافله راه
پیمودند حضرت زینب متوجه نبودن فرزند برادر شد، ناله شزد و اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به همراه ایشان شیون نمودند. زجر بن قیس مامور
شد تا او را پیدا کند. راوی می گوید: من با زجر همراه شدم در حالی که به آن مظلومه
رسیدیم که دست بر سر گذاشته بود و به اطراف نگاه می کرد. گاهی می دوید و زمین می
خورد و فریاد برمی آورد: یا عماه یا اماه.
زجر ملعون با تازیانه رسید بر آن دختر نهیب زد
و آن دختر بی اختیار دوید. راوی می گوید به زجر گفتم: ای شقی! مگر لبهای خشکیده
و رخسار تفتیده ی او را نمی بینی که تاب و
توان ندارد؟ زجر فریاد برآورد و دختر فریاد واجداه واعلیاه کشید و به سوی من آمد و
فرمود: ای مرد آخر من دختر پیامبر شما هستم اگر بنای کشتن من را دارید قدری به من
مهلت دهید تا بار دیگر عمه ام و خواهرانم را ببینم. از شنیدن این سخن از خود بی
خود شدم و سوگند خوردم که این فکر را از خود دور کنم و نهایت او را به خواهران و
عمه اش رساندم. (وقایع
الایام ص291)
24 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
نخله – نوحه گری جنیان
کاروان به مسیر خود ادامه می داد و هر لحظه بر
مخالفت های مردمی افزوده می شد نظامیان اموی دریافتند که تا رسیدن به قلمرو شام
چاره ای جز ترک زودهنگام منزل های مسیر وجود ندارد، لذا مسیر بیابان را پیش گرفته
و در ادامه ی راه در نخله سکنی گزیدند، با فرارسیدن شب سرزمین نخله ماتم سرایی بود
که در عزای حسین بن علی علیه
السلام می گداخت، در طول شب صدای گریه و نوحه گری بلند
بود و نغمه ای که بسیار جان می گداخت.
زنان دانستند جنیان نوحه گرند، و برای حسین علیه السلام و
بزرگی مصیبت هایش ندبه می کنند، بر چهره ی خویش لطمه می زنند و از این مصیبت سیاه
پوش می شوند و اشک و آن آنان از مصیبت های زنان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. (معالی السبطین ج2 ص 130، مقتل ابومخنف ص113)
در نصیبین نیز به فرمان منصور بن الیاس تمام
شهر زینت شده بود و مردم ان چنان از خود بیخود شده بودند که در جشن و پایکوبی خود
آمادگی خلق هر نوع جنایتی را داشتند نیزه داری که سر مبارک حسین بن علی علیه السلام را با
خود حمل می کرد سرخوش از این که مردمان شهری آماده ی استقبال از آنان هستند اسب
خود را به پیش می راند، اما ناگهان اسب ایستاد و تلاش آنان برای به حرکت درآوردن
مرکب به جایی نرسید، ناگاه سر امام علیه السلام از بالای نیزه بر زمین افتاد و ابراهیم موصلی آن
را برداشت و دانست که آن ماه بر زمین افتاده راس حسین بن علی علیه السلام است.
فریاد برآورد: اهل شام او را کشتند. پس ماموران اموی راس امام علیه السلام را
بیرون بردند و دیگر باز نگرداندند. (معالی السبطین ج2 ص130)
در همان حال دختر امیرالمومنین علیه السلام دیدگان خود را بر جمال نورانی حسین علیه السلام دوخته
بود و بهآرامی شاک می ریخت و فرمود: با ستم ما را شهره ی مردم می کنید در حالی که
خداوند بر پدر ما وحی می فرستاد. شما به خداوند عرش کافر شدید و همچنین به پیامبرش
آن چنان که گویا پیامبری در این زمان نیامده است، ای بدترین مردم شما از رحمت
خداوند عرش دور باشید که برای شما شراره ی آتش و فغان و وایلای روز قیامت است. (مقتل ابو مخنف ص115)
در لینا یا لبا که سرزمینی آباد بود مرد و زن
از سکونت گاه خویش بیرون آمدند و چون سر امام علیه السلام را
زیارت کردند بر امام علیه
السلام و پدرش امیرالمومنین علیه السلام و
رسول خدا صلی الله
علیه و آله و سلم درود
فرستادند، و قاتلانش را لعن کردند و همگی فریاد زدند ای قاتلان فرزندان انبیا
بیرون شوید از شهر ما. (مقتل
ابو مخنف ص114)
عین الورده – دعوات
بعد از خروج از نصیبین و پیمودن اراضی عین
الورده چون به نزدیکی دعوات رسیدند در نامه ای به حاکم آن جا نوشتند: سر حسین بن
علی علیه السلام با
ماست، آذوقه فراهم کن و با دعوت از بزرگان شهر ما را پذیرایی نما. با رسیدن نامه
حاکم در حالی که بزرگان و سرشناسان شهر او را همراهی می کردند به استقبال شتافت و
آنها را از باب الاربعین به شهر وارد کرد، به فرمان حاکم سر امام علیه السلام در
میدان شهر نصب شد، و عده اب ماموریت یافتند که جار بزنند. این سر آن کس ایت که بر
علیه یزید بن معاویه خروج کرده است.
طایفه ای از مردم شادمان بودند و گروهی می
گریستند و تمام شب را سپاه بنی امیه به باده گساری گذراندند و بامدادان که بار
بستند و راه شام پیش گرفتند، امام علی بن الحسین علیه السلام در
حالی که می گریست فرمود: ای کاش می دانستم که خردمندی هست که در تاریکی ها بیتوته
کند و از مصیبت های روزگاز زمزمه کند؟ من فرزند امام هستم، چگونه است که حق من در
میان این گروه کافر ضایع می شود؟ (معالی السبطین ج2 ص131)
23 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
در تکریت شهر را زینت کرده و بر سردر مغازه ها
و بازارها پرچم های رنگارنگ افراشته بودند، حاکم شهر مردم را برای استقبال به خارج
از شهر کشانده بود، کسی علت اصلی جشن و سرور و زینت بستن شهر را نمی دانست، از دور
سرهای بر نیزه نمایان شدند و در پی آن کاروان اسرا نزدیک می شد، مردم شادمان اما
بی هدف تکریت، از سرداران و سربازان اموی پرسیدند: این سرهای بریده از کیست؟ آنها
گفتند: مردی خارجی بر یزید شورید و عبیدالله بن زیاد او را به قتل رساند و اکنون
سر او و یارانش به سوی یزید فرستاده شده است.
مردی از نصاری که به تازگی از کوفه بازگشته بود
با مشاهده ی فریب و اغواگری دستگاه تبلیغات بنی امیه گفت: ای قوم! من در کوفه بودم
که این سر را آوردند، او خارجی نیست، صاحب این سر حسین بن علی علیه السلام است،
سپس مسیحیان ناقوس ها را به احترام حسین علیه السلام به صدا درآوردند و گفتند: قومی که
پسر پیامبر خود را بکشند اجازه ندارند که به شهر ما وارد شوند و ساعتی استراحت
کنند. (مقتل ابومخنف ص112،
ینابیع الموده ج3 ص89)
شگفتا حسین علیه السلام با
آفرینش حماسه ی عاشورا همه ی مرزهای اعتقادی را در محاصره ی نور حقیقت خویش قرار
داده است. هر چه بود مردم به سرعت از عمل خود پشیمان شدند و خود را مهیا می کردند
تا سپاه کوفه را از خود دور سازند، شرایط آن چنان رقم خورد که امکان ورود به شهر
از دست رفت.
مشهد النقطه
پس از عبور از منزل تکریت حاملان سر امام علیه السلام به
منزل مشهد النقطه رسیدند، سر مقدس امام علیه السلام را بر روی سنگی قرار دادند و قطره
ای خون بر آن ریخت، هر ساله روز عاشورا از آن سنگ خون می جوشید تا این که عبدالملک
مروان دستور داد آن سنگ را به جای نامعلومی منتقل کردند. (مقتل الحسین مقرم ص346)
اما قرار بود نیروهای عبیدالله اهل بیت امام علیه السلام را به
موصول ببرند و شهر را نیز زینت کرده بودند، اما چون مردم پی بردند که سرهای بر
نیزه ی متعلق به چه کسانی است خود را برای نبرد با ماموران اموی آماده کردند،
دستگاه حکومتی دچار بیم و خوف گردید و برای سران قافله پیغام فرستاد که اهل موصل
به ورود شما راضی نیستند، لذا در مشهدالنقطه که در یک فرسنگی موصل بود اقامت کردند
و برایشان آذوقه ارسال شد. (مقتل ابومخنف ص114 ، معالی السبطین ج2 ص129)
19 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
امام باقر علیه السلام می
فرمایند از پدرم پرسیدم که چگونه او را از کوفه به سوی شام حرکت دادند؟ فرمود: مرا
بر شتری عریان بود و جهاز نداشت سوار کردند و سر مقدس پدرم را بر نیزه ای نصب
کردند و زنان ما را پشت سر من بر قاطرهایی که زیرانداز نداشت سوار کردند، و اطراف
و پشت سر ما را گروهی نیزه دار محاصره کرده بودند و چون یکی از ما می گریست با
نیزه بر سر او می زدند تا آن که وارد دمشق شدیم. (بحارالانوار ج45 ص145)
گویند: شمر، خولی، شبث بن ربعی، عمروبن حجاج
همراه با هزار سواره نظام اهل بیت را به شام بردند و ماموریت داشتند در هر شهر و
دیاری آنها را بگردانند. (طریحی،
المنتخب، ج2 ص480)
اهل بیت حسین علیه السلام را
دیار به دیار و شهر به شهر بردند و در هر شهری مورد شماتت و استهزا و آزار دشمنان
قرار می دادند. فاصله ی منازل از یکدیگر تقریبا 8 فرسخ حدود 40 کیلومتر بود و بین
مسیر کوفه تا شام حدودا 600 کیلومتر است که اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این مسیر را تقریبا 8 روزه طی نموده اند. تاریخ
دقیقی در دست نیست، آن چه اشاره شد احتمالات است، با این حساب اهل بیت روزهای 23،
24، 25 را تا منزل حمص آمدند زیرا دشمن برنامه ی خاصی نداشت.
وقایع در راه شام
ابن لهیعه و شخصی دیگر روایتی نقل کرده اند که
ما اندکی از آن را می آوریم: مشغول طواف خانه خدا بودم، مردی را دیم که چنین دعا
می کرد: خدایا! گناهان ما را ببخش هر چند می دانم که نمی بخشی.
من به او گفتم: ای بنده خدا! از خدا بترس و این
گونه سخن مگو؛ چون که اگر گناهان تو به اندازه قطرات باران تمام شهرها و برگ تمام
درختان هم که باشد، اگر از خدا طلب بخشش کنی، خداوند تمام آنها را خواهد بخشید؛
زیرا که او بخشنده ای مهربان است.
راوی می گوید: آن مرد به من گفت که پیش من بیا
تا داستانم را برایت بگویم. من هم نزد او رفتم و او چنین گفت: ما پنجاه نفر بودیم
که سر امام حسین علیه السلام را به
شام بردیم و در بین راه کارمان این بود که هر گاه شب فرا می رسید، سر مقدس
اباعبدالله علیه السلام را در
تابوت گذاشته و در اطراف آن مشغول خوردن شراب می شدیم. شبی همراهان من آن قدر شراب
خوردند که مست شدند، ولی من با آنان شراب نخوردم. وقتی تاریکی شب همه جا را فراگرفت،
صدای رعد و برق را شنیده و نور آن را دیدم و ناگهان مشاهده کردم که درهای آسمان
باز شد و حضرت آدم، نوح، ابراهیم، اسحاق،اسماعیل و پیامبرمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم همراه با جبرئیل و گروهی از ملائکه پایین
آمدند.
حضرت جبرئیل نزدیک تابوت رفته و سر مقدس
اباعبدالله علیه السلام را
بیرون آورد؛ سپس آن را در آغوش گرفته و بوسید؛ آن گاه تمام پیامبران این کار را
تکرار کردند. در همین حال پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بالای سر امام حسین علیه السلام می
گریست و پیامبران دیگر به آن حضرت تسلیت می گفتند.
جبرئیل به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد: ای محمد صلی الله علیه و آله و سلم! خداوند متعال به من امر فرموده که در مورد
امتت تابع و مطیع تو باشم؛ اگر دستور دهی زمین را با آنها به لرزه درآورده و آن را
با اهلش زیر و رو می کنم؛ همان طور که با قوم لوط چنین کردم.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: نه ای جبرئیل! زیرا در روز قیامت من
و آنها در پیشگاه الهی در یک جا جمع خواهیم شد. سپس فرشتگان الهی به سمت ما آمدند
تا ما را بکشند. من گفتم: امان می خواهم یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم! حضرت فرمودند: برو، ولی خدا تو را نیامرزد. (لهوف ص235)
18 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
بعد از گذشت حدود 12 روز قاصد شام آمد و یزید
دستور داد که اهل بیت را با راس های شهدا به شام حمل کنند پس ابن زیاد اهل بیت را
به سوی شام حرکت داد.
وقتی اهل بیت وارد کوفه شدند آنها را در جایی
محبوس کردند روزی سنگی از خارج زندان برای ایشان افکندند و بر آن نوشته ای بستند
به این مضمون که ابن زیاد درباره شما از یزید دستور خواسته و فرستاده ی او در فلان
روز باز می گردد اگر روز میعاد آواز تکبیر شنیدید پس البته شما را خواهد کشت چون چند
روز بر این گذشت باز مکتوبی را بر سنگی نوشته بر ایشان انداختند به این مضمون که
به رسیدن فرستاده ی ابن زیاد سه روز بیشتر نمانده پس وصیت کنید.
پس آن جماعت کافر کیش یک مرتبه به در آن
سیاهچال جمع شدند مسلح و مکمل و آن خرابه را احاطه کردند در آن حال از همهمه
سواران و مردم اهل بیت در بیم و حراسی بزرگ افتادند. اطفال خردسال به دامن زنان و
بزرگان می آویختند و سخت لرزان و پریشان شدندو ناله و زاری کردند و آن مردم بی باک
اهل بیت خواجه لولاک را چون اسرای کفار بر مرکب ها برنشاندند و از کوفه حرکت
دادند. (ریاحین الشریعه ج3 ص146)
14 محرم الحرام سال 61 هجری قمری و بدین گونه امت سیاه دل و گم کرده راه، حدودو
12 روز خاندان مطهر اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام و یادگاران نبی مکرم اسلام را در
کوی و برزن کوفه، همراه روس مطهر شهیدان گرداندند و تا آمدن جواب نامه از شام در
سیاهچال ها زندانی کردند. بعد از گذشت حدود 12 روز قاصد شام آمد و دستور فرستادن
اهل بیت را به عنوان اسیران جنگی از ناحیه یزید آورد. 13 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
نامه ی عبیدالله برای یزید و والی مدینه
عبیدالله پس از اطمینان کامل از انجام امور و
تثبیت قدرت ظالمانه اش نامه ای به یزید نوشت و او را از شهادت اباعبدالله الحسین و
اسیری اهل بیت علیه السلام آگاه
کرد و نامه ی هم به همین مضمون برای والی مدینه نوشت. چون نامه به دست والی مدینه
رسید بالای منبر رفت و خطبه خواند و خبر شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و
اصحابش را به مردم مدینه داد. زینب دختر عقیل که برادران، عموها، عموزاده ها و
برادر زاده هایش در این واقعه به شهدات رسیده بود این گونه ندبه کرد: چه جوابی
دارید اگر رسول خدا صلی
الله علیه و آله و سلم با
شما بگوید با عترت و اهل بیت من بعد از من چه کردید با وجود این که شما امت
آخرالزمان و آخرین امت ها هستید آیا پاداش من این بود؟ شما را نصیحت کردم با
خویشان من بعد از من بدرفتاری نکنید.
مرحوم سید بن طاووس در لهوف می گوید: بعد از
پخش خبر شهادت حضرت اباعبدالله علیه السلام مردم مدینه هنگام شب شنیدند که هاتفی بین زمین و
آسمان ندا داد: ای کسانی که حسین را از روی جهل و نادانی کشتید عذاب و بدبختی
برشما باد. بدانید که اهل آسمان ها و انبیا و مرسلین و شهدا همه به شما لعن و
نفرین می کنند. شما از قول داود بن سلیمان و موسی بن عمران و عیسی بن مرم مورد لعن
قرار گرفتید. (لهوف ص191،
وقایع الایام ص138)
عبیدالله بامداد که سر از بالش ستم برداشت
دستور داد سر پر نور حضرت امام حسین علیه السلام را در میان تمام کوچه ها و قبیله های کوفه
بگردانند. زید بن ارقم می گوید: آن روز من در میان غرفه نشسته بودم هنگامی که سر
بریده ی حسین علیه السلام را بر
نیزه زده بودند از مقابل مغازه ی من عبور
دادند، شنیدم که سر بریده این آیات را می خواند:
مگر پنداشتی اصحاب کهف و رقیم از آیات ما شگفت
بوده است؟ کهف 9
با دیدن این صحنه وحشت زده فریاد کشیدم: سر تو
ای پسر رسول خدا عجیب تر و شگفت انگیزتر است.
سلمه بن کهیل گوید: نزدیک میدان اصلی شهر کوفه
در حالی که سر مبارک سیدالشهدا بر تیزه بود و جماعتی به دنبال آن می رفتند شنیدم
که راس مطهر این گونه تلاوت قرآن نمود:
و به زودی خداوند شر آنان را از تو کفایت خواهد
کرد، که او شنوای داناست. بقره 137
و نیز نقل کرده اند: سر مقدس سیدالشهدا علیه السلام را در
مرکز شهر به چوبی یا شاخه ی درختی آویزان کردند. جمعیت بسیاری در اطراف آن جمع
شدند. بعضی افراد غافل و نادان، سنگ می زدند و شادی می کردند که ناگهان نوری از
راس بریده ساطع شد به سمت آسمان رفت و راس مطهر این آیه شریفه را خواند:
و کسانی که ستم کردند به زودی خواهند دانست به
کدام بازگشتگاه برخواهند گشت.
و بدین گونه امت سیاه دل و گم کرده راه، حدودو
12 روز خاندان مطهر اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام و یادگاران نبی مکرم اسلام را در
کوی و برزن کوفه، همراه روس مطهر شهیدان گرداندند و تا آمدن جواب نامه از شام در
سیاهچال ها زندانی کردند. بعد از گذشت حدود 12 روز قاصد شام آمد و دستور فرستادن
اهل بیت را به عنوان اسیران جنگی از ناحیه یزید آورد.
12 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
ورود اسرا به کوفه
اسیران اهل بیت را به سمت کوفه حرکت دادند،
بعضی گفته اند: شب پشت دروازه های کوفه توقف نمودند تا هنگام صبح با اعلان عمومی
اسیران را وارد شهر کنند. حضرت فاطمه صغری نقل می کند: تمام ما در زنجیر بودیم، شب
را گرسنه صبح کردیم در حالی که دشمن برای خود خیمه زد و تا صبح مشغول عیش و نوش
بود. عمرسعد به مراه اسیران وارد کوفه شد، مردم کوفه که برای تماشای اسیران اجتماع
کرده بودند به آنها می نگریستند. زنی از زنان کوفه از بالای بام صدا زد: شما اسیران
کدام مملکت و کدام قبیله هستید؟ در پاسخ گفتند: ما اسیران آل محمد هستیم؟ آن زن از
بام فرود آمد و از خانه ی خود برای اهل بین جامه و مقنعه و روپوش چادر حمع آوری
نمود و به اهل بیت داد و همه مردم شروع به گریه و ناله نمودند.
امام سجاد علیه السلام فرمودند: آیا برای ما گریه و نوحه سرایی می
کنید ؟ پس چه کسی عزیزان ما را کشت؟
بشیر بن حزیم اسدی گوید: پس از سخنان کوتاه
امام زین العابدین علیه السلام زینب دختر
علی علیه السلام شروع به سخن نمود: به خدا
سوگند زنی سخنورتر از او ندیدم، گویا کلمات علی علیه السلام از زبان او فرو می ریخت،با اشاره دست خطاب به
مردم فرمود: ساکت باشید! با این اشاره نفس ها در سینه ها حبس شد و حتی زنگ شتران
از صدا باز ایستاد پس از آن شروع به ایراد خطبه نمود:
ای مردم کوفه، ای جماعت مکر و افسون و محروم
ماندگان از غیرت و حمیت! اشک چشمانتان خشک مباد و ناله های شما آرام نشود. مثل شما
مثل زنی است که تار و پود بافت خود را در هم ریزد و رشته های آن را از هم بگسلد،
شما سوگند هایتان را دستاویز فساد و نابودی خویش قرار دادید، شما چه دارید جز
گزافه، غرور، دشمنی، و دروغ؟ و همانند کنیزکان خدمتکار چاپلوسی و سخن چینی کردن ؟!
و یا همانند سبزه ای که از فضولات حیوانی تغذیه می کند و بر آن رشد می کند، و چون
نقره ای که روی گورها را بدان زینت کنند، دارای ظاهری فریبنده اما درونی زشت و
ناپسندید! برای خود چه بد توشه ای اندوخته اید و از پیش فرستاده اید تا خدای خود
را به خشم آورید و عذاب همیشگی او را برای خود رقم زنید؟ آیا شما " پیمان
شکنان" برای برادرم حسین علیه السلام گریه می
کنید؟ گریه کنید که اشک شایسته شماست. بسیار گریه کنید و کم بخندید که این ننگ
(فاجعه امویان) گریبانگیر شماست، و لکه این ننگ تا همیشه بر دامان شما خواهد ماند؛
آن چنان لکه ننگی که هرگز از خود نتوانید شست.
چگونه می خواهید این لکه ننگ را پاک کنید در
حالی که جگر گوشه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و سید جوانان بهشت را کشتید؟ همان کسی که در جنگ سنگر و پناهگاه شما، و در
صلح مایه آرامش و التیام شما بود و نه مانند زخمی که با دهان خون آلود به روی شما
بخندد. در سختی ها و دشواری ها امید شما به او بود و در ناسازگاری ها و ستیز ها به
او روی می کردید.
بدانید توشه راهی که برای سفر آخرت خود
فرستادید، بد توشه ای است و بار گناهی که تا روز قیامت بر دوش های شما سنگینی
خواهد کرد، گناهی بس بزرگ و ناپسند است.
نابود شوید آن هم چه نابودی ای! پرچم تان
سرنگون باد آن هم چه سرنگونی ای! تلاش تان جز ناامیدی ثمر نداد، و دست های شما
بریده شد و کالایتان {حتی در دنیا } زیان کرد. خشم الهی را بر خود خریدید و ذلت و
سر افکندگی شما حتمی شد.
آیا می دانید که چه جگری از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شکافتید؟ و چه پیمانی گسستید؟ و چگونه پرده
نشینان حرم را از پرده بیرون کشیدید؟ و چه حرمتی از آنها دریدید؟ و چه خون هایی
ریختید؟
کاری بسیار شگفت انگیز انجام دادید، آن چنان
شگفت که نزدیک است از هراس آن، آسمان ها از هم بپاشد و زمین ها بشکافد و کوه ها از
هم فروریزد.! چه مصیبتی! مصیبتی بس دشوار، جان فرسا،طاقت افسوز، شوم، و در هم
پیچیده پریشانی که از آن راه گریزیی نیست و در بزرگی و وسعت همانند در هم فشردگی
زمین و آسمان است.
آیا در شگفت می شوید، اگر از چشم آسمان خون
ببارد؟
هیچ کیفری از مجازات آخرت برای شما خوار کننده
تر نیست و آنان (سران بین امیه)، دیگر از هیچ طرفی یاری نخواهند شد.
این مهلت شما را مغرور نسازد که خداوند بزرگ از
شتابزدگی در کارها پاک و منزه است و از پایمال شدن خون بی گناه حراست می کند و در
کمین ما و شماست.
مردم حیرت زده کوفه دستهایشان را به دندان می
گزیدند، پنداشتی بار دیگر عاشورا آفریده شده و مردم در معرض سخت ترین مجازاتهای
الهی قرار گرفته اند.
آنگاه زینب کبری(س) در ابیاتی جانکاه اینگونه
ادامه داد:
چه
خواهید گفت آنگاه که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از شما سؤال کند: این چه کاری بود که انجام دادید، در حالی که شما امت
آخرین بودید؟!
به اهل بیت، فرزندان، و پرده نشینان حرم من
بنگرید که گروهی اسیر شما شده اند و گروهی دیگر در خون خود غوطه ور هستند.پاداش من
که نیکخواه شما بودم چنین نبود که در حق خاندانم جفا کنید. بیم آن دارم که عذابی
بر شما فرود آید، مانند عذابی که قوم ارم را به نابودی کشاند.
راوی می گوید: به خدا سوگند من آن روز تمام
مردم را حیران و سرگردان دیدم که گریه می کردند و انگشت به دهان می گزیدند،
پیرمردی را دیدم که به دیوار تکیه کرده بود و به شدت می گریست و می گفت: پدرم و
مادرم به فدای شما، پیران شما بهترین پیران و جوانان شما بهترین جوانان و زنان شما
بهترین زنان و خاندان شما بهترین خاندن ها هستند که هرگز خوار و مغلوب نمی شوند. در
این لحظه بود نیزه دار سر سیدالشهدا علیه السلام را مقابل حضرت زینب قرار داد و زینب به برادر
این گونه عرضه داشت:
ای ماه تو چون به کمال رسیدی خسوف تو را
فراگرفت و پنهان شدی، ای پاره دلم! گمان نمی کردم چنین روز و مصیبتی مقدر می بود،
ای برادرم! با این فاطمه ی کوچک سخن بگو که نزدیک است دلش آب شود. برادرم! دل تو
با مت مهربان بود چرا نسبت به ما نامهربان و بر تارک نی رفته ای. برادر جان چقدر
برای یتیم سخت است که پدرش را صدا بزند ولی پدر پاسخ او را ندهد. برادر جان! کاش
علی ( امام سجاد علیه السلام ) را
هنگام اسیری می دیدی که یارای سخن گفتن با یتیمان را نداشت. هر وقت او را می زنند
و می آزارند تو را به زاری می خواند و اشک از دیدگانش می بارد. او را در آغوش بگیر
و نزدیک خود کن و دل آشفته ی او را آرامش بخش.(بحارالانوار ج45 ص114 و نفس المهموم ص241)
امام سجاد علیه السلام به
تسلّی عمه سادات آمد و فرمود:
" عمه جان آرام باشید، آنان که مانده اند
باید از رفته گان خود عبرت گیرند و خدای را سپاس که تو عالمه غیر معلمه ای، و
نیاموخته ی خردمندی و گریه و زاری ما، رفته گان را باز نمی گرداند.
آنگاه امام علیه السلام خود
خیمه ای بر پا کرد و به تنهایی اهل بیت را از مرکب ها فرود آورد و در خیمه مستقر
کرد. حال و هوای کوفه به صورتی درآمده بود که هیچ کس مردم را مانند آن روز چنین
پریشان و نالان ندیده بود و حالا نوبت شیر زنی دیگر از آل علی علیه السلام بود
تا بر رسوایی خاندان شیطانی بنی امیه بیفزاید.
خطابه فاطمه بنت الحسین علیه السلام
پس فاطمه صغری لب به سخن گشود: خداوند را به
شمار ریگ ها و تعداد شن ها سپاس می گویم و
او را به عظمت و سنگینی عرش تا فرش ستایش می کنم. به او ایمان آوردم و بر او توکل
می کنم و شهادت می دهم که معبودی جز خداوند یگانه نیست و محمد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و فرستاده اوست. همان پیامبری که فرزندان
او را (تشنه) در کنار فرات ذبح کردند؛ با آن که آنان کسی را نکشته بودند تا مورد
انتقام و قصاص قرار گیرند.
خداوندا به تو پناه می برم از این که سخنی را
به دروغ و ناروا به تو نسبت ندهم و برخلاف آن چه نازل کرده ای را به زبان آورم.
پیامبر تو برای جانشین خود علی بن ابیطالب علیه السلام پیمان گرفت، ولی حق را غصب کردند
و او را بی گناه کشتند؛ همان گونه که دیروز فرزند او را در خانه ای از خانه های
خدا شهید کردند، آنان که به زبان مسلمان بودند، که نابود باد این مسلمانی.
این مردم هیچ گاه در هنگام حیات و لحظه رحلت،
علی را یاری نکردند تا او را به جوار رحمت خدا فرا خواندی که او اخلاقی پسندیده و
نهادی پاک و زیبنده داشت و فضایلش شهره خاص و عام بود و روش او واضح و آشکار. از
نکوهش نمی هراسید و از ملامت احدی نمی ترسید. پدرم را از کودکی به اسلام هدایت
فرمودی، و در بزرگی وی را خلق و خوی نیکو دادی، و مناقبش را ستودی، و او با تو و
فرستاده ات رفتاری از سر خلوص و صدق داشت تا او را هم به جوار رحمتت فراخواندی .
او هیچ علاقه و رغبتی به دنیا نداشت و آزمند آن نبود، بلکه تمایل او به سوی آخرت
بود. در راه تو آن چنان مجاهده کرد که او را برگزیدی و به راه راست هدایت کردی .
هان ای مردم کوفه، ای اهالی نیرنگ و بی وفایی و
خودخواهی! ما خاندانی هستیم که خدا ما را به شما و شما را به وسیله ما مورد آزمون
قرار داد. ما از عهده امتحان الهی به نیکی برآمدیم و خداوند دانش و حکمت خود را به
ما کرامت فرمود و ما نگهبان خزانه های او هستیم، و همان حجتی هستیم که او بر
بندگان خود گمارده است. ما را به کرامت خود گرامی داشت و به سبب پیامبر خود، محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر بسیاری از آفریدگانش برتری بخشید. اما شما
ما را تکذیب کردید و ناسپاسی ورزیدید، ریختن خون ما را حلال و غارت اموالمان را
مباح دانستید، گویی ما از نسل ترک و تاتاریم!
دیروز نیای بزرگ ما را کشتید و (اکنون) از
شمشیر های شما خون ما می چکد. به خاطر کینه های که از ما در سینه داشتید چشمتان
روشن شد و دل هایتان شادمان گردید. شما به خداوند جهانیان تهمت زدید و با او از در
نیرنگ وارد شدید، همانا نیرنگ خدا از شما بیشتر و کارسازتر است. از ریختن خون ما و
غارت اموالمان شاد نباشید، زیرا این مصیبتی که بر ما فرود آمد سرنوشتی بود که در
کتب مشیت خداوندی و پیش از آفرینش رقم خورده بود و این امر برای خدا کاری آسان
است، تا شما به آن چه از دست رفته است اندوهناک نباشید و به آن چه شما را عنایت
فرمود، خشنود نشوید و خداوند دوست ندارد کس را برخود ببالد.
نابود شوید و در انتظار کیفر الهی باشید که
گویی دارد از راه می رسد، و بلاهای آسمانی مدام بر شما خواهد بارید و شما را
نابود، و در همین دنیا به جان یکدیگر خواهد انداخت و در روز رستاخیز هم در عذاب
جاودانه الهی خواهید بود، زیرا که نسبت به ما به ناحق ستم کردید و لعن و نفرین خدا
بر ستمگران باد.
وای برشما! آیا می دانید با کدامین دست به ما
ستم کردید؟ و با کدامین هیئت به ریختن خون ما راضی شدید؟ و با کدامین پا در نبرد
با ما مبارزه کردید؟! دل های شما سخت و جگرهایتان پر از خشم و نفرت آلودگی است ،
دل ها و چشم ها و گوش های شما را مهر زده اند!
ابلیس
تمام زشتی ها را در نظر شما زیبا و شما را به آنها امیدوار کرد و بر روی چشم های
شما پرده ای کشید که اکنون راه را نمی شناسید. ای مردم کوفه، نابود شوید که شما را
با رسول خدا صلی الله
علیه و آله و سلم دشمنی ها و
کینه هایی است که اکنون در صدد انتقام کشیدن از او بر آمدید، سپس با برادر رسول
خدا صلی الله علیه و آله و
سلم علی بن ابی طالب علیه السلام نیای
بزرگوار ما و همچنین با فرزندان او که از عترت پیامبر و از برگزیدگان و پاکان
بودند بی وفایی کرد (تا آن جا که) یکی از شما بر خود ببالد و این شعر را بگوید:
"ما علی علیه السلام و
فرزندان او را با نیزه ها و شمشیر های هندی کشتیم و زنان آنها را همانند اسیران
ترک به اسارت گرفتیم، و با آنان جنگیدیم و به قتل رساندیم." خاک بر دهان تو
باد (گوینده شعر) آیا به کشتار گروهی بر خود می بالی که خداوند آنها را پاکیزه و
طیب می شناسد و آنان را از هر آلودگی و پلیدی امان داده است؟ آری در این غم همانند
پدرت بسوز و چون سگ خود را بر زمین بسای که برای هر کس همان چیزی است که از پیش
فرستاده است. وای بر شما که نسبت به والایی و برتری ما که خداوند عنایت فرموده است
حسد می ورزید!
گناه ما چیست اگر دریاهای " حکمت و
دانش" ما سراسر جهان را فراگرفت ولی دریای تو چنان کوچک است که حتی یک حیوان
کوچک دریایی را نمی پوشاند؟! و این فضل خداست و به هر که اراده کند می بخشد و هر
کس را خداوند نوری برایش قرار نداده، هیچ گاه روشنی نخواهد داشت.
خطابه ام کلثوم
مردم با
شنیدن سخنان کوبنده، رسا و حکیمانه فاطمه صغری در حالی که بشدت می گریستند، گفتند:
ای دختر پاکان، بس است که دلهایمان را به اتش کشیدی، سینه های ما را بر افروختی، و
درونمان را گداختی و فاطمه لب از سخن فروبست. تا ام کلثوم دختر علی علیه السلام رشته
کلام را به دست گیرد. او نیز که پرورده مکتب علی علیه السلام و
همراز و هم نوای همیشگی زینب بود چنین گفت:
ای اهالی کوفه! سیمای زشت شما و ناپسند باد که
حسین علیه السلام را
تنها گذاشتید و او را کشتید و اموال او را به غارت بردید، آن چنان که گویی آن
اموال از طریق ارث به شما رسیده است. پرده نشینان حرم او را اسیر کردید و مورد شکنجه و آزار قرار دادید.
نابود شوید! آیا می دانید چه وزر و وبالی را
گردن گرفتتید؟ و چه گناهی گران را بر دوش کشیدید؟! و چه خون هایی ریختید؟! و چه
بانوان گران قدری را داغدار کردید؟! و چه اموالی را به تاراج بردید؟! مردانی را از
دم تیغ گذراندید که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بهترین ها بودند و آن چنان که گویی عاطفه و مهربانی در دلهای شما ریشه کن
شده است، آگاه باشید که حزب خدا پیروز و حزب شیطان زیانکار است.
برادرم را با زجر کشتید. مادرتان در عزای شما
سوگوار نشیند. جزای شما آتش برافروخته جهنم است. خون های پاکی را بر زمین ریختید و
خداوند و قرآن و محمد صلی
الله علیه و آله و سلم آنها
را محترم می شمردند.
هان شما را به آتش دوزخ بشارت می دهم که بی
تردید فردا در ژرفای جهنم به عذاب الهی مبتلا خواهید شد. من پیش از مرگ و در دوران
زندگی خود بر برادرم گریه می کنم، بر کسی که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از بهترین ها بود. با قطرات انبوه اشک هایی که
بر چهره ام غلتان شود و هیچ گاه خشک نگردد.
راوی گوید: در این لحظه صدای گریه و شیون زنان
کوفی بلند شد. صورت می خراشیدند و خاک بر سر می ریختند و مردان محاسن خود را می
کندند و بر سر و صورت می زدند. به سرعت اندوه و ندامت بر مردم مستولی شد و زمزمه
های ناله و بانگ واویلا جایگزین جشنی گردید که دستگاه بنی امیه به بهانه پیروزی
خود فراهم ساخته بود.
خطابه حضرت زین العابدین
با اشاره حضرت زین العابدین پس از سخنان کوبنده
ام کلثوم بار دیگر مردم را به سکوتی بهت آور فرو برد، آن گاه امام علیه السلام پس از
ثنای الهی و درود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
ای مردم! هر کس مرا می شناسد می داند که من
کیستم، و آن کس که مرا نمی شناسد، من علی علیه السلام فرزند حسین علیه السلام هستم
که او را در کنار فرات بدون هیچ گناهی از دم تیغ گذراندند. من فرزند کسی هستم که
پرده حریم حرمت او را دریدند و اموالش را به غارت بردند و افراد خانواده اش را به
زنجیر کشیدند. من فرزند کسی هستم که او را به زاری کشتند و این افتخار ما را کفایت
می کند.
ای مردم! شما را به خدا سوگند، آیا به یاد می
آورید که به پدرم نامه نوشتید ولی با او نیرنگ کردید؟ با او پیمان بستید و بیعت
کردید ولی او را تنها گذاشتید؟ و با او به پیکار نیز پرداختید؟! خدا شما را بکشد که
بد توشه ای برای خود فرستادید و رای شما زشت و ناپسند بود. به من بگویید با کدام
چشم به دیدار رسول خدا صلی
الله علیه و آله و سلم می
روید، هنگامی که بگوید: شما عترت مرا کشتید، حریم حرم مرا شکستید، پس شما دیگر از
امت من نیستید؟
چون سخنان امام علیه السلام به
اینجا رسید مردم یکدیگر را توبیخ می کردند و هر کدام بشدت ناله سر داده گفتند: ای
فرزند رسول خدا صلی الله
علیه و آله و سلم! ما همگی
به فرمان تو هستیم، پیمانت را محترم و دلهای خود را به سوی تو باز می گردانیم.
رحمت خدا بر تو باد، هر دستوری که داری ابلاغ کن! که با دشمن تو می ستیزیم و با آن
کس که تسلیم فرمان تو باشد صلح نماییم. یزید را به زیر می کشیم و او را مواخذه می
کنیم، و از آنان که بر خاندان شما ستم کردند بیزاری می جوییم. امام مردم را به
پذیرش نصایح خود فراخواند و به مردم بد سابقه و پیمان شکن کوفه که بار دیگر هوایی
شده بودند فرمودند:
هیهات! ای بی وفایان نیرنگ باز! میان شما و
خواسته هایتان پرده ای کشیده شده است. آیا درصدد هستید با من نیز مانند پدرانم
رفتار کنید؟ هرگز چنین نخواهد شد، به خدای راقصات به سوی منا سوگند که هنوز قلبم
از آن زخم بزرگی که دیروز از قتل عام پدرم و فرزندان و یارانش بر آن وارد ساختید،
التیام نیافته است. هنوز داغ رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را فراموش نکرده بودم که درد و مصیبت های
پدرم، فرزندان پدرم و جد بزرگوارم موی سر
و صورت مرا سپید کرد، و هنوز مزه تلخ آن را در گلوی خود احساس می کنم و اندوه این
آلام جانفرسا هنوز در قفسه سینه من مانده است. نصیحت و خواسته من از شما این است
که نه از ما طرفداری کنید و نه با ما به جنگ بپردازید.
آن گاه امام علیه السلام سخنان
خود را با ابیات زیر خاتمه داد:
شگف آور نیست اگر حسین علیه السلام کشته
شد پدر بزرگوارش که از حسین علیه السلام بهتر بود نیز کشته شد.
شادمان نباشید بر این مصیبتی که بر حسین علیه السلام وارد
آمد، که این مصیبتی بزرگ است.
جانم فدای آن که در کنار نهر فرات به شهادت
رسید، کیفر آن کس که او را کشت آتش جهنم است.
آن گاه حضرت فرمودند: ما راضی شدیم سر به سر،
که نه بر له ما باشد و نه علیه ما، نه روزی به نفع ما و روز دیگر بر ضد ما. (منابع: الدمعه الساکبه ج5 ص 46 ، خوارزمی،
مقتل الحسین ج2 ص40، معالم المدرستین ج2 ص 145 و 146، الحتجاج ج 2 ص 29، بحار
الانوار ج 45 ص 162، ابن شهر آشوب در مناقب ج4 ص 115، بلاغات النسا ص 34)
ورود اهل بیت به دارالعماره
آن روز «عبیدالله بن زیاد» در كاخ خود دیدار
عمومی ترتیب داده بود و دستور داده بود تا سر بریده امام حسین علیه السلام را در برابرش بگذارند. آنگاه زنان و كودكان را
وارد كاخ نمودند.
زینب كبری ـ سلام الله علیها ـ در حالی كه كم
ارزشترین لباسهای خود را به تن داشت در حالی كه زنان و كنیزان اطراف او
را گرفته بودند، به صورت ناشناس وارد مجلس شد و بیاعتنا به دستگاه ابن زیاد، درگوشهای نشست. عبیدالله چشمش به او افتاد و شكوه و متانت او توجه
ابن زیاد را به خود جلب كرد. پس پرسید: «این زن كه خود را كنار كشیده و دیگر
زنان گردش جمع شدهاند كیست؟زینب پاسخ نگفت. عبیدالله سؤال خود را
تكرار كرد. یكی از كنیزان گفت: «او زینب ـ سلام الله علیها
ـ دختر فاطمه دختر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم است.
عبیدالله رو به زینب كرد و گفت: «ستایش خدا را
كه شما خانواده را رسوا ساخت و كشت و نشان داد كه آنچه میگفتید دروغی بیش نبود..زینب پاسخ داد: ستایش خدا را كه ما
را به واسطه پیامبر خود (كه از خاندان ماست) گرامی داشت و از پلیدی پاك گردانید.
جز فاسق رسوا نمیشود و جز بدكار، دروغ نمیگوید، و بد كار ما نیستیم بلكه دیگرانند (یعنی تو و
پیروانت هستید) و ستایش مخصوص خداست.
دیدی خدا با خاندانت چه كرد؟
جز زیبایی ندیدم! آنان كسانی بودند كه خدا
مقدّر ساخته بود كشته شوند و آنها نیز اطاعت كرده و به سوی آرامگاه خود شتافتند و
بزودی خداوند تو و آنان را (در روز رستاخیز) با هم روبرو میكند و آنان از تو، به درگاه خدا شكایت و دادخواهی خواهند
كرد، اینك بنگر كه آن روز چه كسی پیروز خواهد شد، مادرت به عزایت بنشیند ای پسر
مرجانه!
ابن زیاد از این جملات صریح و تند زینب كبری ـ
سلام الله علیها ـ بسیار خشمگین شد و خواست تصمیم سوئی بگیرد ولی یكی از حاضران به
نام «عمرو بن حُرَیث» گفت: «امیر! این یك زن است و كسی زن را به خاطر
سخنانش مؤاخذه نمیكند.»
ابن زیاد بار دیگر خطاب به زینب ـ سلام الله
علیها ـ گفت: «خداوند دلم را با كشته شدن برادر نافرمانت حسین و خاندان و لشكر
سركش او شفا داد.»
زینب ـ سلام الله علیها ـ فرمود: «به خدا قسم
مهتر مرا كشتی، نهال مرا قطع كردی و ریشه مرا در آوردی، اگر این كار مایه شفای
توست، همانا شفا یافتهای.»
پسر زیاد كه تحت تأثیر شیوایی كلام زینب قرار
گرفته بود، با خشم و استهزاء گفت: «این هم مثل پدرش علی سخن پرداز است؛ به جان
خودم پدرت نیز شاعر بود و سخن به سجع میگفت.زینب فرمود: «زن را با سجع گویی چه كار؟ حالا
چه وقت سجع گفتن است؟
باری عبیدالله بن زیاد انتظار داشت، زینب مصیبت
زده و عزیز از دست داده، با یك طعنه، به زانو در آید، اشك بریزد و عجز و لابه كند!
اما زینب شیر دل ـ سلام الله علیها ـ كه شجاعت و شهامت و وضاحت را از پدرش علی ـ
علیه السلام ـ به ارث برده بوده، سخنان او را درهم شكست و غرورش را در هم كوبید.
به راستی، در تاریخ بشر كدام زنی را میتوان یافت كه شش یا هفت برادر او را كشته
باشند، پسری از وی به شهادت رسیده باشد، ده نفر از برادر زادگان و عمو زادگان او
را از دم تیغ گذرانده باشند و سپس او را با همه خواهران و برادر زادگان اسیر كرده
باشند، آنگاه بخواهد در حال اسیری و گرفتاری از حق خود و شهیدان مكتب پدر و برادرش
دفاع كند؟!
پس متوجه زین العابدین علیه السلام شد و
گفت این جوان کیست؟ گفتند او علی بن الحسین است. ابن زیاد در جواب او که گفت: مگر
خدا علی بن الحسین علیه السلام را
نکشت فرمودند: برادری داشتم به نام علی که مردم او را کشتند.
ابن زیاد لعنت الله علیه گفت خدا او را کشت! امام علیه السلام فرمود: "اللهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ
حِينَ مَوْتِهَا" وقت جان دادن، خدا هر جانی را قبض می کند.زمر42
ابن زیاد غضب کرد و گفت باز هم جرأت جواب مرا
داری و در تو توان ردّ بر من مانده است؟ او را ببرید و گردن بزنید. حضرت زینب سلام الله علیها به او چسبید و فرمود: ای پسر زیاد! خون هایی
که از ما ریختی برای تو بس است؛ و او را در آغوش کشید و فرمود: به خدا سوگند من از
او جدا نشوم اگر می کشی مرا هم با او بکش. ابن زیاد لعنت الله علیه ساعتی به آن ها نگریست و گفت در رحم چه اسرار
عجیبی است. به خدا سوگند گمان دارم دوست دارد او را با وی بکشم. او را بگذارید که
من او را به درد خود گرفتار می بینم.(ارشاد محمد بن نعمان ج2ص121 ترجمه سید هاشم رسولی محلاتی انتشارات علمیه
اسلامیه شیراز)
حضرت سجتد علیه السلام از
عمه خواست که آرام باشد آن گاه فرمود: ای پسر زیاد آیا مرا با کشتن تهدید می کنی؟
مگر نمی دانی که کشته شدن عادت ما و بزرگواری ما در شهادت است؟
در این لحظه به ابن زیاد خبر دادند که مردم در
مسجد کوفه اجتماع کردند او هم دستور داد که اهل بیت را به خانه ای در کنار مسجد
کوفه ببرند. حضرت زینب می فرماید: این منزل چندین پله می خورد و درون زمین می رفت
بسیار مرطوب و تاریک بود با وضع رقت باری ما را در آن جای دادند.
آن گاه ابن زیاد دستور داد سر بریده ی
سیدالشهدا علیه السلام را در
کوفه بگردانند و خود بر فراز منبر رفت و گفت: سپاس خدای را که حق را آشکار و
امیرالمومنین یزید بن معاویه و شیعیان او را یاری کرد و دروغگو و پسر دروغگو حسین
بن علی علیه السلام را
کشت.
در این حال عبدالله بن عفیف از شیعیان اهل بیت
که از دو چشم کور بود گفت: ای پسر مرجان دروغگو تو و پدرت و آن کسی است که تو را
والی کوفه قرار داده است و پدر نابکارش، ای ذشمن خدا! فرزندان پیامبر را می کشید و
بر منبر مسلمین این گونه گزاف می گویید؟
راوى
گويد: ابن زياد بدبنياد در غضب شد گفت : اين سخنگو كيست ؟ عبدالله فرمود: منم سخنگو
اى دشمن خدا، آيا به قتل مى رسانى ذريه طاهره رسول صلى الله عليه و آله را كه خداى
عزوجل رجس و پليدى را از آنان برداشته و با اين همه گمان دارى كه بر دين اسلام
هستى و مسلمانى ؟ آنگاه عبدالله فرياد و
اغوثاه بر آورد كه كجايند فرزندان مهاجرين و انصار كه داد آل رسول را از جبار
متكبر لعين يزيد بن معاويه بى دين ، بستانند انتقام از آن ناستوده بى دين كه رسول
رب العالمين او را لعنت كرده است ، بگيرند.
راوى
گويد: از سخنان آتشين عبدالله عفيف ، رگهاى گردن ابن زياد ملعون باد كرده و خشم و
غضبش افزون گشت و گفت : اين مرد جسور را به نزد من بياوريد! در اين هنگام ماءموران ابن زياد از هر جانبى دويدند كه عبدالله را بگيرند
و از سمت ديگر بزرگان و اشراف قبيله بنى ازد كه عمو زادگان وى بودند به حمايت او
برخاستند و عبدالله را از دست ايشان رهايى دادند و از در مسجد بيرونش بردند و به
خانه اش رسانيدند.
ابن
زياد لعين گفت : برويد آن كور قبيله ازد را به نزد من آورديد كه خداوند قلب او را
نيز چون چشمانش كور كرده است
راوى
گفت : ماءموران ابن زياد به سوى او رفتند تا دستگيرش نمايند اين خبر به طائفه ازد
رسيد و آنها جمع شدند و قبايل يمن نيز به آنها پيوستند تا عبدالله را از آن مهلكه
ها برهانند. راوى گويد: چون ابن زياد از
اين اجتماع و وحدت مطلع شد، قبايل ((مضر)) را جمع كرده و محمد بن اشعث را فرمانده
آنها كرده و امر نمود كه با قبيله بجنگند.
راوى
گويد: جنگ عظيمى فيمابين ايشان در گرفت تا آنكه جمع كثيرى از قبايل عرب به قتل
رسيد و لشكر ابن زياد تا درب خانه عبدالله پيشروى كرده و در را شكسته و داخل خانه
شدند و بر سر عبدالله بن عفيف هجوم آوردند دختر عبدالله فرياد بر آورد كه پدرجان ،
مواظب باش لشكر دشمن از آنجايى كه بيم داشتى اينك وارد شدند.
عبدالله
گفت : اى دخترم نترس و شمشير مرا به من برسان چون شمشير را به دست گرفت ماءموران
را از خود دور مى ساخت و اين ابيات را به رجز مى خواند: ((انا ابن ذى ....))؛ يعنى
منم فرزند عفيف كه پاك از عيوب است و صاحب فضيلتهاست پدرم ((عفيف )) و من فرزند ام
عامرم (كه در نجابت و اصالت معروف است ) چه بسيار اوقات در صفين و غيره با مردان
شجاع و زره پوش شما جنگيدم (و ايشان را به خاك هلاكت انداخت).راوى
گويد: دخترش در مقام افسوس به پدر مى گفت : اى كاش من نيز مرد بودم و امروز در
حضور چون تو پدر غيور، با دشمنان بدتر از كافر، مى جنگيدم !
راوى
گويد: آن قوم بى حيا از هر جانب بر دور عبدالله حلقه زدند و او به تنهايى دشمن را
از خود دفع مى نمود و آنها را قدرتى نبود كه بر او دست يابند و از هر طرف كه مى
خواستند هجوم آوردند،
دختر
به پدر مى گفت : دشمن از فلان سمت به تو رسيد و او فورا آنها را دفع مى نمود تا اينكه
همگى در يك آن بر سر او هجوم آوردند و او را مانند نگين در ميان گرفتند. دختر
فرياد وا اذلاه بر آورد كه پدرم را دشمن در ميان گرفته و ياورى ندارد كه به او كمك
نمايد. عبدالله پاك دين دفع آن جماعت بى دين از خويش مى نمود و شمشير را به هر
سمت دوران مى داد و اين شعر را مى خواند: (اقسم
لو....))؛ يعنى به خدا سوگند كه اگر مرا بينايى ببود البته كار را بر شما تنگ
گرفته بودم
ولى
چه حاصل كه از نعمت بينايى محرومم . رواى گويد: لشكر دست از احاطه او بر نداشتند
تا آنكه آن مؤ من متفى را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند عبيدالله لعين چون
چشمش به عبدالله افتاد گفت : حمد خدا را كه تو را خوار نمود!
عبدالله
گفت : اى دشمن خدا! از چه جهت خدا مرا خوار نمود؟
والله
! اگر چشمان من بينا بود، راه را بر شما تنگ مى كردم و روزگار را بر شما سياه مى
ساختمابن زياد گفت : اى دشمن خدا! اعتقاد تو درباره عثمان بن عفان چيست ؟ عبدالله
گفت : اى پسر غلام قبيله بنى علاج واى پسر مرجانه و فحش ديگر داده و گفت : تو را
با عثمان چه كار است بدكار يا نيكوكردار باشد امر امتت را به صلاح آورده باشد يا
آنكه فاسد نموده و خداوند تبارك و تعالى والى و حاكم خلق خويش است او خود در ميان
مردم و عثمان حكم به حق صادر خواهد كرد ولكن مرا از
حال
خود و پدرت و يزيد و پدرش بپرس . ابن زياد گفت : به خدا سوگند كه بعد از اين هيچ
چيز سؤ ال نخواهم نمود تا آنكه جرعه جرعه مرگ را بچشى .
عبد
الله گفت : ((الحمدالله رب العالمين ))! من هميشه از درگاه بارى تعالى استادعا
كرده ام كه شهادت را نصيبم سازد پيش از آنكه تو از مادر متولد شوى ؛ و همچنين از
خدا درخواست كرده ام كه شهادت من به دست بدترين و لعين ترين خلق باشد.
چون (در ميدان جنگ دو چشمم را از دست دادم و جانباز شدم ) از رسيدن به
فيض شهادت نوميد شدم و حمد خدا را كه الان شهادت را نصيبم ساخته و مرا آگاه نموده
بر آنكه دعايت را كه در زمان ديرين نمودى به اجابت مقرون فرمودم. ابن زياد حكم
نمود كه گردنش را بزنيد پس به حكم آن لعين ، آن مؤ من پاك اهل يقين را شربت شهادت
چشانيدند و در موضعى كه آن را ((سبخه )) و زمين شوره زار گويند بردارش كشيدند. (لهوف)
خاکسپاری
شهیدان کربلا
پیكرهای مطهر شهدای كربلا سه روز بر روی زمین
ماند تا این كه در پایان روز دوازدهم ( شب سیزدهم ) محرم، قوم بنی اسد برای
خاکسپاری بدن های مطهر شهیدان دسته جمعی اعم از زن و مرد اقدام به حفر قبور و
تدفین شهیدان نمودند اما با مشکل روبه رو شدند زیرا هیچ یک علامت و نشانی نداشتند.
سرگردان اطراف بدن ها می چرخیدند که دیدند سواری از دور پیدا شد. پس از ترس در
نخلستان ها پنهان شدند، اسب سوار از راه رسید با شیون و ناله شروع به مرثیه خوانی
کرد: آه پدرم! ای اباعبدالله کاش در این حا حاضر بودی و اسیری و ذلیلی مرا می دیدی
ای پدر با کشته شدن تو چشم مردم شام روشن گشت و بنی امیه شاد شدند. ای بابا! بعد
از تو غم او اندوه ما بسیار خواهد شد.
بنی اسد حضرت را شناختند و گرد حضرت جمع شدند. پس
به بنی اسد فرمود: برید تکه حصیری بیاورید. آن گاه کنار مقتل را گشود و قبری
نمایان شد بدن پاره پاره را در میان حصیر گذاشت و اجازه نداد کسی کمکش کند(به حكم
این كه « امام را جز امام كسی تغسیل و تكفین و تدفین نمیكند.) بدن را در میان قبر نهاد و خم شد و حلقوم
بریده را بوسید. آن گاه قنداقه ی خونین را بر روی پیکر پاره پاره نهاد و قبر را
پوشاند. آن گاه آب بر روی قبر ریخت و با انگشت سبابه این گونه نوشت: این قبر حسین
بن علی بن ابیطالب است کسی که عطشان کشته شد. پس پیکر مطهر علی اکبر علیه السلام را در
گایین پای پدر دفن نمود. و در قبر دیگر تمام ابدان را شهیدان را به خاک سپرد. امام
علیه السلام پس از
خاکسپاری ابدان شهیدان به سمت علقمه رفت بدن غرقه به خون عم را در آغوش کشید و این
گونه ناله کرد: ای عموجان کاش زنده بودی و می دیدی حال حرم و بانوان حرم را که
همگی فریاد وای از تشنگی، وای از غریبی می زنند. (ارشاد مفید ص420)
11 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
خاکسپاری کشته شدگان سپاه کوفه و شام توسط
عمرسعد
عمرسعد تا ظهر روز یازدهم در کربلا ماند و پس
از خواندن نماز بر کشته های سپاه خود و دفن آنها در حالی که بدن های مطهر شهیدان
بدون و غسل و کفن بر روی زمین افتاده بود. دستور داد ساربان ها قافله ی شتران را
آوردند. حضرت زینب سلام الله علیها می فرماید: شتران اطراف هم حلقه زدند به گونه
ای خاص نعره می کشیدند. به امام زمانم حضرت زین العابدین علیه السلام عرض کردم: یادگار برادرم! چار این حیوانات این
گونه نعره می کشند؟ فرمود: عمه جان! بزرگ ایشان حادثه ی غمبار شهادت شهیدان را
برای دیگران می گوید و اینان عزاداری می کنند، به ایشان سفارش می کند که اینان
فرزندان پیامبرند، بدون هودج بر شما سوار می شوند، مواظب باشید آسیبی نبینند.
کاروان آماده حرکت شد، تمام زن و بچه ی داغدار
بر محمل های بدون سرپوش سوار شدند. صحنه بسیار تلخ و رقت باری برای زینب کبری علیه
السلام است. همه را سوار کرد رو به کشته
شدگان نمود و فریاد برآورد: عباسم هنگام خروج از مدینه و طی مسیر همیشه تو برای من
مرکب می گرفتی. برخیز و ببین خواهرانت در میان نامحرمان به اسارت برده می شود. (مدینه
المعاجز؛ بحارالانوار ج45 ص107)
سید بن طاووس می نویسد: زنان را در میان دشمنان
با صورت های باز بر شتران بی هودج سوار کردند. آنان را چون اسیران ترک و روم با آن
که امانات و ودایع انبیا بودند با سختترین مصیبت ها و اندوه ها و بدترین وضعیت به
اسیری بردند. (لهوف بخش سوم ص106)
عبور کاروان از قتلگه
در عصر روز یازدهم کاروان غم را آماده ی حرکت
از کربلا به کوفه کردند. زینب علیه السلام
از فرمانده سپاه دون، خواست ما را از کنار بدن هاب مطهر شهیدان ببرید تا
آخرین دیدار را داشته باشیم. قافله ی اسیران به مقتل شهیدان رسید ناله و فغان بلند
شد. همه خود را از روی محمل ها به زمین افکندند. حمید بن مسلم می گوشد: به خدا
سوگند زینب دختر علی سلام الله علیها را فراموش نمی کنم، در کنار بدن های پاره
پاره ناله و گریه می کرد. زین العابدین علیه السلام را با غلّ جامعه به شتر بسته بودند. زینب سلام
الله علیها کنار پیکر غرقه به خون برادر رفت، با حالتی خاص دست به زیر پیکر مطهر
حسین علیه السلام برد و عرضه داشت: خدایا
این اندک قربانی را از ما قبول فرما. (بحار ج45)
راوی گوید: به خدا قسم دوست و دشمن پس از این
جمله به گریه افتادند تا جایی که قطرات اشک اسبان را دیدم، روی سم هایشان می ریخت.
حضرت ام کلثوم جلو رفت و با پیکر برادر داد سخن
داد. به یاد جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم افتاد عرض کرد: ای رسول خدا
بر پیکر فرزندت بنگر که بدون غسل بر زمین افتاده شن های باد آورده کفنش شده و خونی
که از رگ هایش جاری شده او را غسل داده است. جناب سکیه خاتون وقتی پیکر پدر را دید
این گونه مرثیه خواند: پدرم ای پدرم چه زود به فراق تو مبتلا شدم بعد از تو چه کسی
از من سرپرستی می کند؟ ای جد بزرگوارم از قبر برخیز و نظاره کن حبیب تو چهره اش
مجروح و به خون آغشته است. (کبریت احمر ص379، لهوف ص161)
آخرین وداع زینب سلام الله علیها با برادر
حضرت زینب سلام الله علیها همان طور که بدن
پاره پاره را در آغوش کشید بود حلقوم بریده ی برادر را بوسه زد و گفت: برلدرم اگر
مرا بین ماندن در کنار پیکر تو و رفتن به اسارت مخیر می نمودند ماندن با تو را بر
می گزیدم، گرچه طعمه درندگان بیابان شوم. پسر مادرم از نگهداری این کودکان و
بانوان در برابر دشمن سخت ایستاده ام و این جسد و صورت من است که بر اثر ضربه دشمن
سیاه شده است.
از گودال خارج شد ناگاه متوجه زین العابدین
علیه السلام گشت که خیره خیره به بدن های
مطهر شهیدان نظاره می کرد، چنان این صحنه برای او سخت و ناگوار بود که نزدیک بود
روح از جسمش خارج شود. زینب سلام الله علیها به شتاب نزد امام زمانش رفت و فرمود: ای
یادگار جد و پدر و برادرانم! چرا با جان خود بازی می کنی؟ امام فرمود: چگونه بی
تابی نکنم و خود را از دست ندهم با آنکه می بینم آقای خود و برادران و لخت و عریان
در میان بیابان ها افتاده اند؛ نه کفن شدند و نه به خاک سپرده شدند و نه کسی بر
بالین آن ها رود و نه انسانی گرد آن ها گردد. گویا از نژاد ترک و دیلم باشند. حضرت
زینب سلام الله علیها عرضه داشت: از آنچه بینی بی تابی مکن به خدا پدرت و جدّت از
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم سفارش تحمل این مصیبت را داشتند و خدا جمعی از
این امت را که فرعون منشان این زمین آن ها را نشناسند و معروف اهل آسمان اند پیمان
دارد که این تنهای پاره پاره را جمع آوری کرده و به خاک بسپارند و بر سر قبر پدرت
نشانه ای گذارند در زمین کربلا که تا همیشه باقی ماند و محو نشود و هرچه پیشوایان
کفر و پیروان ضلالت و گمراهی در محو آن بکوشند، اثر روشن تر و کار روز به روز بدتر
شود.(بحارالانوار ج45ص179و183، اعلام النسا ج8ص284)
حضرت سجاد علیه السلام فرمود: گفتم عمه جان آن عهد چیست؟ و این اخبار
را از کجا می گویی؟ حضرت زینب اظهار داشتند که ام ایمن مرا حدیث کرد که روزی
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به خانه ی مادرت حضرت زهرا آمد. مادتر
حریره آماده کرده بود، با طبقی از خرما و مقداری شیر نزد پیامبر صلی الله علیه و
آله و سلم آوردیم و پیامبر و علی و فاطمه و حسنین از آن خوردند. پدرت علی علیه
السلام آب آورد و دست جدتان رسول خدا صلی
الله علیه و آله و سلم را شست. پیامبر بر چهره ی اهل خانه نگاه می کرد و خوشحال
بودند. پس از اندکی به آسمان نگاه کردند دست به دعا برداشتند و به سجده رفت، و
بسیار گریه کردند. به گونه ای که ناله اش بلند شد و اهل خانه از این حالت پیامبر
صلی الله علیه و آله و سلم محزون گشتند و همه گریان شدند، تا آن که حضرت زهرا و
امیرالمومنین علیه السلام اظهار داشتند: یا
رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ما بیش از این طاقت نداریم چه شده که این
گونه بی تاب هستید. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: جمع شما را دیدم
خوشحال شدم و از خداوند تشکر نمودم. جبرئیل نازل شد و عرضه داشت: یا رسول الله
خداوند ایشان و اولاد شیعیان و دوستان شان را به بهشت می فرستد و میان تو و ایشان
جدایی نیفکند و هر چه بخواهی خداوند به تو می دهد زیرا اهل بیت تو در این جهان
مصائب بسیار می کشند و افرادی که خود را امت تو می دانند، فرزندان تو را در اقطاع
و اکناف جهان به ظلم می کشند و قبور مطهر ایشان متفرق و پراکنده باشند. و مولا علی
علیه السلام برادر و ابن عم تو را مغلوب و
مظلوم خواهند و حق او را غصب می کنند. و
نهایتا در کوفه به شهادت می رسد و مصائب فرزندان تو در آن شهر بسیار است. آن گاه
جبرئیل با انگشت به حسین علیه السلام
اشاره کرد و گفت: این فرزند تو را در صحرای کربلا نزدیک شط فرات با برادران
و فرزندان و بنی اعمام و اخیار امت تو، شهید می کنند و غم و غصه شهادت ایشان پایان
پذیر نیست. همانا کربلا مکانی گرامی و زمین پایکزه ای از بهشت است. آن گاه وقایع
آن جا را ذکر کرد و پیامبر فرمود: سبب گریه ی من شنیدن این مصائب بود. حضرت
زینب به امام سجاد علیه السلام عرضه داشت: یادگار گذشتگانم امروز همان روز
موعود است. (عوالم ج17 ص361، کامل الزیارات ص260)
در این لحظه ظالمی سنگدل به نام زجر بن قیس در
حالی که تازیانه در دست داشت، کنار قتلگاه آمد و بر سر اهل بیت فریاد کشید که زود
بر شترها سوار شوید و به سوی کوفه حرکت کنید، ولی اهل بیت از کنار پیکر ها بلند
نمی شدند. زجر بن قیس با تازیانه ایشان را می زد تا سوار بر شترها شوند. حضرت زینب
اهل بیت را مدد کرد تا سوار بر ناقه ها شدند، آخرالامر رو به سمت کشته شدگان نموده
و عرضه داشت: برادرم عباس عزیز دلم، اکبر برخیزید و تماشا کنید خواهران و عمه
هایتان به اسارت برده می شوند. در طی منازل هر کجا پیاده و سوار می دم شما اطراف
مرا داشتید و از من مراقبت می کردید. هم اکنون مرا در میان نامحرمان نظاره کنید که
چه ظالمانه مرا به سمت کوفه و شام می برند.
شب 11 محرم الحرام سال 61 هجری قمری
آمدن چهار هزار ملک به رهبری ملک منصور در دشت
کربلا
پس از شهادت حضرت حسین بن علی علیه السلام،
امام صادق علیه السلام می فرمایند: چهار
هزار ملک به رهبری ملک منصور از خداوند اذن خواستند تا به یاری اباعبدالله
بشتابند، ولی وقتی به کربلا رسیدند که امام شهید شده بودند. خاک و غبار قتلگاه را
به سر و روی خود پاشیدند. و ناله و شیون سر دادند و از خداوند خواستند تا قیامت
نزد قبر اباعبدالله الحسین علیه السلام
بمانند و برای او عزاداری نمایند. (کامل الزیارات حدیث 1)
آزاد شدن آب
بعضی از اطفال از فرط تشنگی و وحشت شهید شدند.
خبر به عمرسعد دادند. لعین دستور داد آب به اطفال برسانند. ولی هیچ کس آب ننوشید و
می گفتند: چگونه آب بیاشامیم در حالی که فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
را با لب تشنه کشتند. (سوگنامه آل محمد ص392)
عزاداری و نوحه سرایی
جبرئیل در آن شب مکرر فریاد می کشید که: حسین
علیه السلام را کشتند. حیوانات وحشی در
این شب بر کنار جسد به خون آعشته اباعبدالله الحسین علیه السلام گرد آمدند و خود را بر روی پیکر گلگون او
انداختند و تا صبحگاهان سوگواری نمودند. جنیان در کربلا حاضر شدند و زن و مرد سینه
زنان، اطراف بدن مطهر شهیدان بودند و تا هنگام صبح ندبه و اشک و آه داشتند.
(بحارالانوار ج45 ص432)
غشوه ی حضرت زینب سلام الله علیها پس از بازگشت از قتلگاه
در شب یازدهم بعد از آن که عقیله ی بنی هاشم سلام
الله علیها خاندان عترت و جگرگوشه گان رسالت را جمع آوری کردند و سامان
بخشید. به همراه خواهرش ام کلثوم در قتلگاه حاضر شد و مدتی با پیکر برادر راز و
نیاز کرد و توشه ی سفر از آن قطعه قطعه پیکر گرفت. هنگام بازگشت به خیمه نیمه
سوخته از شدت مصیبت گریست تا بی تاب شد، از هوش رفت. مادرش صدیقه طاهره حضرت زهرای
مرضیه سلام الله علیها را دید و از ظلم و جفای امت شکوه نمود و عرضه داشت:
مادر نبودی ببینی امروز با ما و عزیزانت چه کردند، و شروع کرد مصائب را یکی یکی
برای حضرت زهرا سلام الله علیها شرح داد. بانوی دو سرا فرمودند: دخترم میوه
ی دلم! در تمام این صحنه ها من در کنار تو و برادرت حسین علیه السلام بودم، حتی صحنه ی دلخراشی را که تو ندیدی من
دیدم. (ریاحین الشریعه)
|