این
حدیثی است معروف به غمامه، بخاطر طولانی بودنش از خواندنش منصرف نشوید اگر شده
قسمت قسمت کنید و بخوانید:
این
روایت به همراه متن عربی ان در کتاب بحر المعارف عبدالصمد همدانی و از احادیث
معروف است، این روایت در واقع سفرنامه ای از زبان مرحوم سلمان فارسی(محمدی) است که
گوشه ای از جمال امیرکائنات مظهر عجایب سرور عالمیان علی علیه
السلام است.
پیش
از بیان این خطبه لازم به ذکر است که مولا علی علیه
السلام در زمین و آسمان به امیرالمومنین معروف است مومنین
نه این مومنینی که ما ادعا می کنیم که مومنیم ما ادای مومنان را در می آوریم، مومنان
در واقع تمام موجوداتند که تسبیح خدا می کنند اعم از فرشتگان و نباتات و جمادات و
جن و انس
مرحوم
شیخ صدوق نقل کرده است که سلمان مى گوید:
روزى
من و دو فرزند على حسن و حسین علیهما السلام و
محمد بن حنفیه و عمار بن یاسر و مقداد بن اسود کندی در خدمت امیر مؤمنان علیه
السلام نشسته بودیم که حسن علیه
السلام به آن حضرت عرضه داشت:
اى
امیر مؤمنان، سلیمان بن داود علیهما السلام به
سلطنت بزرگى دست یافت که هیچ یک از مردم بدان دست نیافت و خداوند سلطنتى به او عطا
فرمود که به احدى از عالمیان عطا نفرمود، پدر جان آیا شما به چیزى از ملک سلیمان
دست یافته اید؟
امیر
مؤمنان علیه السلام فرمود : سوگند به آن که دانه
را شکافت و جانداران را آفرید همانا پدر
تو به سلطنتى دست یافته که هیچ کس قبل و بعد از آن بدان دست نیافته و نخواهد یافت.
مولا
حسن علیه السلام گفت: ما دوست داریم به پاره
اى از آن چه خداوند از ملکوت در اختیار شما نهاده بنگریم تا بر ایمانمان در میان
مردم افزوده شود .
حضرت
فرمود: خُب ، چقدر شما را
دوست و گرامى مى دارم
حضرت
برخاست و دو رکعت نماز گزارد، سپس به حیاط خانه رفت و ما همین طور بدو مى
نگریستیم، پس دست خود را دراز نمود به طورى که زیر بغل مبارکش نمایان شد و آن را
باز گرداند در حالى که پاره اى ابر در آن بود و آن ابر را کشید تا بر فضاى خانه
گسترد و در کنار آن ابر دیگرى بود، سپس به آن ابر اشاره نموده فرمود : اى ابر، به
سوى ما فرود آى .
سلمان
گوید : به خداى بزرگ سوگند که دیدیم فرود آمد و می گفت: گواهى مى دهم که معبودى جز الله نیست، یگانه
است و شریک ندارد، و گواهى می دهم که محمد بنده و فرستاده اوست، و تو وصى رسولى
بزرگوار مى باشى، محمد رسول خدا و تو ولى خدا هستى، هر که در تو شک کند هلاک گردد،
و هر که به تو چنگ زند راه نجات را پوییده است.
سپس
آن دو ابر به طرف پایین سرازیر شده تا روى زمین فرود آمدند و مانند دو فرش روى
زمین قرار گرفتند و بوى خوش آن ها چون بوى مشک بود .
امیر
مؤمنان علیه السلام به ما فرمود : برخیزید و بر
این ابر سوار شوید . همه بر روى یکى از آن ها نشسته و در جاى خود قرار گرفتیم سپس
امیر مؤمنان علیه السلام برخاست
و بر روى دو پاى مبارک ایستاد و سخنى گفت و با دست براى
حرکت به سمت مغرب اشاره فرمود و ما سخن او را ندانسته و نفهمیدیم هنوز سخن حضرتش
تمام نشده بود که بادى در زیر ابر وزید و آن را به آرامى و نرمى در هوا بلند کرد؛
و ما امیر مؤمنان را دیدیم که بر روى ابر دیگر بر کرسى اى از نور نشسته، دو لباس
زرد رنگ به تن، تاجى از یاقوت بر سر، نعلینى که بندش از یاقوت درخشان بود در پا و
انگشترى اى از در سفید به دست داشت و چهره مبارکش چنان نورانى بود که چشمها را تار
مى کرد .
حضرت
حسن علیه السلام گفت : پدر جان !
سلیمان
بن داود علیهما السلام با
انگشترش فرمانبرده مى شد و شما اى امیر مؤمنان با چه چیز فرمانبرده مى شوید؟
فرمود: فرزندم ، من وجه خدا، چشم خدا، زبان
گویاى خدا در میان آفریدگانش هستم، من ولى خدا، من نور خدا، من باب خدا، من گنجینه
خدا، من قدرت مقدره، من تقسیم کننده بهشت و دوزخ و سرور هر دو گروهم. فرزندم، مى
خواهى انگشترى سلیمان بن داود علیهما السلام را
به تو نشان دهم؟
فرمود
: آرى حضرت دست در زیر لباس کرد و انگشترى از طلا که نگینش از یاقوت سرخ بود و
چهار سطر بر روى آن نوشته بود بیرون آورد و فرمود : به خدا سوگند این انگشترى
سلیمان بن داود علیهما السلام است
که نام ما بر روى آن نوشته شده است ، ما همین طور در شگفت ماندیم
که
امام علیه السلام فرمود : از چه چیز در
شگفتید؟ و این شگفت شما چیست؟ من امروز چیزى به شما نشان مى دهم که احدی پیش از من
و پس
من نشان نداده و نمى دهد حضرت حسن علیه
السلام عرضه داشت :
اى
امیر مؤمنان، ما دوست داریم یاجوج و ماجوج و آن سد را به ما نشان دهید ، حضرت به
باد فرمود : ما را ببر،چون باد سخن حضرت را شنید به زیر ابر رفت و ما را به هوا
برداشت تا سر کوهى رسانید که درختى خشکیده و برگ ریخته بر آن قرار داشت، گفتیم : چرا
این درخت خشکیده و مرده است؟
فرمود
: از خودش بپرسید که به شما خبر مى دهد . حضرت حسن علیه
السلام به آن فرمود : اى درخت، چه شده که تو را این گونه
مى بینیم؟ درخت پاسخ نداد، امیر مؤمنان علیه السلام فرمود
: اى درخت، به حق من بر تو سوگند که به اذن خدا پاسخ ایشان را بدهى ، پس به خداى
بزرگ سوگند که شنیدیم آن درخت مى گفت : لبیک لبیک اى وصى رسول خدا و خلیفه بحق پس
از وى . امیر مؤمنان فرمود : داستان خود را به اینان بازگو، درخت به امام حسن علیه
السلام گفت :
اى
ابا محمد، پدرت علیه السلام هر
شب به نزد من مى آمد و در کنار من نماز مى گزارد و تسبیح خدا مى گفت و در زیر من
مى نشست، چون از نماز و تسبیح خود فارغ مى شد ابر سپیدى که بوى مشک از آن ساطع بود
مى آمد و بر روى آن کرسى اى بود که حضرت بر آن مى نشست سپس ابر او را مى برد، و من
هر شب به بوى خوش او مى زیستم، و چهل شب است که مرا ترک کرده و تا حال از او خبرى
ندارم و این وضع آشفته اى که در من مى بینى به جهت فقدان او و غم و اندوهى است که
از آن ناحیه به من دست داده است؛ سرورم از
او بخواه که با نشستن در نزد وى از من دلجویی کند ، که به خدا سوگند من در این وقت
با نگاه به او و با بوى او زندگى مى کنم .
سلمان
گفت : ما در شگفت ماندیم، پس آن حضرت از کرسى خود فرود آمد و نزدیک آن درخت گردید
و دست مبارک بر آن کشید ، سوگند به خدایى که جانم به دست اوست من ناله اى از درخت
شنیدم و مى دیدم که درخت سبز مى شد تا آن که برگها بر آن پوشانده شد و به قدرت
خداى بزرگ و برکات حضرتش درخت میوه داد،
ما از آن خوردیم و از شکر شیرین تر بود ، گفتیم : اى امیر مؤمنان، جاى شگفتى است ،
فرمود
: مشاهدات بعدى شما شگفت تر خواهد بود، سپس امام به جاى خود بازگشت و به باد فرمود
: حرکت کن،
باد
به زیر ابر رفت و ما را آن قدر بالا برد تا دنیا را مانند گردى سر دیدیم و فرشته
اى را در هوا دیدیم که سرش زیر خورشید، پاهایش در قعر دریا، یک دستش در مغرب و
دیگرى در مشرق بود چون چشمش به ما افتاد گفت : گواهى مى دهم که جز الله نیست،
یگانه است و شریکى ندارد، و گواهى مى دهم که محمد بنده و فرستاده اوست، و تو بدون
شک جانشین به حق اویى، پس هر که درباره تو شک کند کافر است، گفتیم : اى امیر مؤمنان،
این فرشته کیست؟ و چرا یک دستش در مغرب و دست دیگرى در مشرق است؟ فرمود :
: من به اذن خدا او را در این جا واداشته و
او را مامور تاریکى هاى شب و نور روز گردانیده ام، و او پیوسته همین گونه خواهد
بود تا روز قیامت، و من کار دنیا را تدبیر نموده و به اذن و فرمان خداى متعال هر
چه خواهم مى کنم، و اعمال آفریدگان به سوى من مى آید (به
دست من است) و
من آن ها را به سوى خداى بزرگ بالا مى برم.
سپس
ما را سیر داد تا به سد یاجوج و ماجوج رسیدیم، پس به باد فرمود
: به
زیر این کوه فرود آى ، و با دست خود به کوه بلندى که نزدیک سد بود و تا چشم کار مى
کرد بلندى داشت اشاره نمود، ناگاه سیاهى اى در آن دیدیم که گویا پاره اى از شب است
و دود از آن برمى خاست، حضرت فرمود: من
صاحب این سدم که به روى این بندگان کشیده شده است. سلمان
گفت: من
آن ها را سه دسته دیدم: دسته
اى بلند قد، که طول هر کدام (صد
و) بیست
ذرع در (صد
و) ده
ذرع بود. دسته
دوم طول هر کدام صد ذرع در هفتاد ذرع بود. و
دسته سوم طورى بودند که یک گوش خود را زیر خود پهن مى کردند و دیگرى را بسان لحاف
روى خود کشیده و به دور خود مى پیچیدند.
سپس
به باد فرمود: ما
را به کوه قاف ببر. باد
ما را به سوى کوهى برد که از یاقوت سرخ بود و به تمام دنیا احاطه داشت، فرشته اى
به صورت آدمیزاد بر روى آن بود که مامور آن کوه بود. چون
چشمش به آن حضرت افتاد گفت: سلام
بر تو اى امیر مؤمنان، به من اجازه سخن مى دهى؟ حضرت پاسخ سلام او را داده و فرمود: من تو را به آن چه قصد گفتن و درخواست آن
دارى خبر دهم یا خودت مى گویى؟ فرشته گفت: شما
بفرمائید اى امیر مؤمنان، فرمود:مى خواهى به تو اجازه
دهم تا به زیارت رفیقت بروى؛ به تو اجازه دادم. فرشته
شتاب کرده گفت: بسم
الله الرحمن الرحیم! سپس
پرید به گونه اى که از دید ما پنهان شد.
سلمان
گفت: از
آن کوه نیز گذشتیم و به درخت خشک دیگرى مثل همان درخت اول رسیدیم، عرض کردم: اى امیر مؤمنان، این درخت چرا خشکیده
است؟ فرمود: از
خودش بپرسید. امام
حسن علیه السلام فرمود: من
برخاسته به آن درخت نزدیک شدم - پدرم
نیز آن جا بود - و
گفتم: تو
را به حق امیر مؤ منان علیه السلام سوگند
مى دهم که ما را از حال خود و بودنت در اینجا خبر دهى.
سلمان
گفت: درخت
با زبانى روان به سخن آمد و گفت: اى
ابا محمد من بر سایر درختان افتخار مى کردم، حال به گونه اى شده که درختان دیگر بر
من افتخار مى ورزند؛ داستان از این قرار است که پدرت هر شب به وقت ثلث اول شب نزد
من مى آمد، ساعتى در زیر من مى نشست و به نماز و تسبیح پروردگار مى پرداخت، سپس
اسبى سیاهرنگ مى آمد، او را سوار مى کرد و مى رفت، و او را تا در وقت دیگر نمى
دیدم و من از بوى آن حضرت زندگى مى کردم و بدان افتخار مى نمودم، و چهل شب است که
به سراغ من نیامده، اینک به این حال در آمده ام که مى بینى. ما
گفتیم: اى
امیر مؤمنان، از خدا بخواه که آن را به صورت اول بازگرداند. حضرت
با دست مبارک بر آن کشید، سپس فرمود: اى شاه شاهان، پس
ما
ناله اى از آن شنیدیم و مى گفت: «گواهى مى دهم که
معبوى جز الله نیست، و محمد صلى الله علیه و آله رسول
خداست، و تو امین این امت و جانشین رسول خدا صلى
الله علیه و آله مى باشى هر که به تو چنگ زد نجات یافت، و هر
که با تو مخالفت ورزید گمراه گشت. سپس
سبز شد و برگ درآورد، و ما ساعتى در زیر آن نشستیم در حالى که سبز و خرم بود.
گفتیم: اى امیر مؤمنان، آن فرشته کجا
رفت؟ فرمود: من
دیشب بر کوه ظلمت قرار داشتم و فرشته آن از من درخواست زیارت این فرشته نمود، و من
اجازه دادم، حال این فرشته امروز از من اجازه خواست تا به بازدید او رود و من
اجازه دادم. گفتیم: اى امیر مؤمنان، اینان جاى خود را جز به
اجازه شما ترک نمى کنند؟ فرمود: به
خدایى که آسمان را بدون پایه برافراشته گمان ندارم که احدى از آنان بدون اجازه من
به اندازه یک نفس زدن جاى خود را ترک کند جز این که بسوزد. گفتیم: اى امیر مؤمنان، مگر شما در منزلتان با
ما نبودید؟ پس چه وقت در کوه قاف بودید؟ (که
به او اجازه دهید) فرمود: چشمهاى خود را ببندید، ما بستیم، سپس
فرمود: باز
کنید، ما چشمان خود را باز کردیم دیدیم به مدینه به منزل آن حضرت رسیده ایم، فرمود: ما اینجا رسیدیم و حال آن که هیچ کدام
نفهمیدید.گفتیم: اى امیر مؤمنان، این امر از جانشین رسول
خدا صلى الله علیه و آله شگفت
نیست، فرمود: به
خدا سوگند، من ملک و قدرتى در اختیار دارم که اگر ببینید خواهید گفت: (خداى واقعى توئى
تو، در حالى که من نیز یکى از آفریدگانم که مى خورم و مى آشامم.
سپس
به باغى رسیدیم، که گویى باغى از باغهاى بهشت است، جوانى را دیدیم که میان دو قبر
مشغول نماز بود، گفتیم: اى امیر مؤمنان، این جوان کیست؟ فرمود: برادرم صالح علیه
السلام است و اینها قبر پدر و مادر اوست که در میان
آن ها به عبادت مشغول است. چون
دیده اش به ما و امیر مؤمنان علیه السلام افتاد
در حال گریه بود، چون از گریه فارغ شد گفتیم: سبب
گریه ات چیست؟ گفت: امیر
مؤمنان علیه السلام هر روز صبح بر من مى گذشت و
من به او انس گرفته و در عبادت مى افزودم؛ چهل روز است که به سراغ من نیامده و این
امر موجب اندوه من گشته و از شدت شوقى که به او دارم نمى توانم از گریه خوددارى
کنم و اندوهى به من دست داده که مى بینى. گفتیم: اى امیر مؤمنان، این از تمام آن چه تا
حال دیده ایم شگفت تر است! شما
هر روز با مایید چگونه نزد این جوان مى آیید؟ فرمود: دوست
دارید سلیمان بن داود علیهما السلام را
به شما نشان دهم؟ گفتیم: آرى.
حضرت
برخاست و ما نیز با او برخاسته و به راه افتادیم تا به بستانى وارد شدیم که تا حال
مثل آن ندیده بودیم، از هر نوع میوه اى در آن موجود، نهرها در آن جارى و پرندگان
هر کدام با لغت خود به تسبیح خدا نغمه سرایى مى کردند، پرندگان چون امیر مؤمنان علیه
السلام را دیدند بر بالاى سر مبارکش بال گشاده و به
پرواز آمدند، و تختى از فیروزه در میان بستان قرار داشت که جوانى به پشت روى آن
خوابیده و دست خود را روى سینه اش نهاده بود و انگشترى به دست نداشت، اژدهایى کنار
سر و اژدهاى دیگرى کنار پاهاى او بود. تا
چشم آن دو به امیر مؤمنان علیه السلام افتاد
به روى قدمهاى حضرت افتاده و صورت خود را به خاک مى مالیدند سپس مانند خاک شدند،
گفتیم : اى
امیر مؤمنان، این سلیمان است؟ فرمود: آرى،
و این انگشترى اوست؛ سپس انگشترى را از دست خود درآورد و در دست سلیمان نهاد و سپس
فرمود: اى
سلیمان، برخیز به اذن خدایى که استخوانهاى پوسیده را زنده مى کند و اوست خدایى که
معبودى جز او نیست، زنده است و پاینده و قهار و پروردگار آسمانها و زمین ها و
پروردگار من و پدران نخستین ماست.
سلمان
گوید:پس شنیدیم که سلیمان
مى گفت: گواهى
مى دهم که معبودى جز الله نیست، یگانه است و شریک ندارد، و گواهى دهم که محمد بنده
و فرستاده اوست که او را با هدایت و دین حق فرستاد تا آن را بر تمام ادیان غلبه
دهد هر چند مشرکان خوش ندارند، و گواهى دهم که تو جانشین رسول خدا صلى
الله علیه و آله پیامبر امین و هدایتگر مى باشى، و من از خداى
بزرگ خود خواسته ام تا از شیعیان تو باشم و اگر این را نگفته بودم هرگز حکومت بر
هیچ چیزى پیدا نمى کردم.
سلمان
گفت: چون
این شنیدم جستم و پاهاى مبارک امیر مؤمنان علیه السلام را
بوسیدم. سپس
سلیمان علیه السلام خوابید و ما برخاستیم و در
کوه قاف به گردش پرداختیم. من
از حضرتش پرسیدم: پشت
کوه قاف چیست؟ فرمود: پشت
آن چهل دنیاى دیگر است که هر دنیایى چهل برابر دنیایى است که ما پیمودیم. گفتم: اى
امیر مؤمنان، چگونه شما از آن باخبرید؟
فرمود: مانند آگاهیم از این دنیا و کسانى که در
آن قرار دارند، و من پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله حافظ
و شاهد بر آنم و همچنین جانشینان پس از من که از اولاد منند. سپس
فرمود: من
به راههاى آسمان ها و زمین ها داناترم. اى
سلمان، نامهاى ما بر شب نوشته شد که تاریک گردید و بر روز که روشن گشت؛ من محنت و
رنج واقع بر دشمنانم، من آن حادثه سخت و بزرگم، نامهاى ما بر عرش نوشته شد که
نورانى شد، و بر آسمانها که برپا ایستاد، و بر زمین نوشته شد که آرام یافت ، و بر
بادها که منتشر شد، و بر برق که درخشید، و بر نور که ساطع گشت، و بر رعد که فرو
خوابید، و نامهاى ما بر پیشانى اسرافیل که دو بالش در مشرق و مغرب است و مى گوید: پاک
و منزه است پروردگار فرشتگان و روح نوشته شده است.
سپس
به ما فرمود: چشمانتان را ببندید، ما بستیم سپس فرمود: باز
کنید، باز کردیم و خود را در شهرى دیدیم که بزرگتر از آن ندیده بودیم، آن شهر
بازارهاى آبادى داشت و بلند قامت تر از اهل آن ندیده بودیم، هر کدام بمانند درخت
خرمایى بودند، گفتیم: اى
امیر مؤمنان، اینان کیانند که ما از اینان بزرگتر از نظر خلقت ندیده ایم؟ فرمود: اینان بازماندگان قوم عادند که همه
کافرند و به روز معاد و به محمد صلى الله علیه و آله ایمان
ندارند، دوست داشتم که آنان را در اینجا به شما نشان دهم، و من به قدرت خدا رفتم و
شهرهاى آنان را از جا کندم - و
آن ها از شهرهاى مشرق اند - و
نزد شما آوردم و شما نفهمیدید، و دوست داشتم پیش شما با آنان بجنگم. سپس به آنان نزدیک شد و به ایمان دعوتشان
نمود، آنان نپذیرفتند، پس بر آنان یورش برد و آنان نیز بر حضرتش یورش بردند، ما
آنان را مى دیدیم ولى آنان ما را نمى دیدند، پس حضرت از آنان دور و به ما نزدیک
گردید.
و
در نسخه مترجم، بر ایشان حمله کرد، بسیارى از ایشان را بکشت. و
چون خوف ما را مشاهده نمود به نزد ما آمد و دست مبارک خود را بر سینه ما مالید و
خوف از ما زایل شد. بار
دیگر به آواز بلند ایشان را به اسلام دعوت نمود، ایمان نیاوردند، برق و صاعقه ظاهر
شد و چیزى چند مى خواند که ما نفهمیدیم، و ما را چنان مشاهده مى شد که این رعد و
صاعقه و برق از دهن آن حضرت بیرون مى آید، و چنان صداهاى هولناک پدید آمد که ما
گفتیم البته آسمان بر زمین افتاد، و کوهها از هم فرو ریخت تا آن که یک متنفس از
ایشان نماند.
و
چون از مجادله آن قوم فارغ شد آن رعد و برق برطرف شد
. استدعا
نمودیم که یا امیرالمؤمنین، ما را به وطن خود باز رسان که زیاده بر این طاقت
مشاهده این امور نداریم. آن
ابر را طلبیده بر آن سوار شدیم و آن حضرت متکلم به کلامى شد، باد ما را به هوا
برده به جایى رسانید که دنیا را به قدر درهمى مى دیدیم، و بعد از لمحه اى خود را
در منزل امیرالمؤمنین علیه السلام دیدیم
از همان مکان که مسافر شده بودیم و چون فرود آمده نشستیم، بانگ موذن را شنیدیم که اذان
ظهر مى گفت، و ما اول صبح بعد از طلوع آفتاب راهى شده بودیم، و در این پنج ساعت
پنجاه ساله راه را طى نموده بودیم و چون ما را متعجب دید فرمود که: بدان خدایى که نفس من به قدرت اوست که
اگر خواهم شما را در طرفة العینى در همه آسمان ها و زمین ها بگردانم و بر آن
قادرم، و این قدرت عظیمه به اذن خالق بریه و از برکت خیر الخلیقة یافته ام، و منم
ولى و وصى آن حضرت در حین حیات، ولیکن اکثر مردمان نمى دانند. سلمان گفت: لعن الله من غصب حقک، و جحدک، و اعرض
عنک، و ضاعف علیه العذاب الالیم.
مردم
از معناى على اعلى چه دانند؟ مردم تنها شیرى حمله ور، دلاورى یورش بر، خشمگینى
کشنده، سخنورى زبان آور، داورى به حق و پایان برنده دعوا، بارانى ریزان و نورى
کامل و درخشنده از او دیده اند، بنابراین او را در صورتى جسمانى و موقعیت نامى
مشاهده کرده اند و نهایت دانش آنان همین است و ندانستند که او کلمه اى است که
کارها بدو انجام گرفته و روزگارها بدو پدید آمده، و او اسمى است که روح هر چیزى
است...
|