معجزه
امیرالمومنین علیه السلام در مسجد کوفه
روزی
امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد کوفه بود، ناگهان صدای بسیار مهیبی گوش
ها را پُر کرد. مولا علی علیه السلام رو به عمار یاسر کرده و فرمود: ای عمار! برو
ذوالفقار مرا بیاور. عمار رفت و شمشیر را برای حضرت آورد. ایشان شمشیر را از غلاف
بیرون آورد و بر روی ران خود گذاشت و فرمود: ای عمار امروز روزی است که غم از
اهل کوفه برداشته شده و ایمان مومنین زیاد می شود و نفاق مخالفین ازدیاد می یابد.
ای عمار! کسانی که درب مسجد ایستاده اند نزد من بیاور.
عمار
می گوید: خارج شدم دیدم زنی بر بالای شتر درون کجاوه سوار شتر است و با خدای خود
شکایت می کند و می گوید: ای پناه بی پناهان! ای مرکز حاجت خواهان! به تو توجه کردم
و به ولی تو متوسل شدم و خلیفه ی رسول تو را قصد نمودم. خدایا غم مرا برطرف کن و
گشایش در کار من مرحمت فرما.
اطراف
آن زن هزاران نفر سواره که دارای شمشیرهای از غلاف بیرون آمده بودند که دسته ای از
آنها طرفدار او بودند و دسته ای بر علیه او. زن از شتر پیاده شد و به طرف مولا علی
علیه
السلام حرکت نمود و
جمعیت هم به دنبال او حرکت کردند و داخل مسجد شدند.
او
در مقابل حضرت ایستاد و عرض کرد: ای مولای من! ای امام متقیان! بسوی تو آمدم و تو
مقصود من بودی. از من این غم و غصه و
مصیبت را برطرف کن زیرا که تو بر حلّ این موضوع توانایی و به گذشته و آینده تا روز
قیامت عالم آگاه باشی.
در
این هنگام مولا علی علیه السلام فرمود: ای عمار! در میان کوفه ندا بزن و بگو هر
کس می خواهد نظر کند و به آن چه خدا عطا فرموده است به برادر رسول خدا صلی
الله علیه و آله و سلم و خلیفه او، در مسجد حاضر شود.
پس
ندا داده شد و مردم در مسجد اجتماع کردند به حدی که مسجد پر شد. امیرالمومنین علی علیه
السلام فرمود: ای اهل
شام! آن چه که برای شما پیش آمده است را بیان کنید. پیرمرد سالمندی از میان آنها
بلند شد و گفت: سلام بر تو ای امیرالمومنین و کنز الطالبین! ای مولایم! این زن دختر
من است. برای خواستگاری او ملوک عرب آمدند ولی من نخواستم او را از میان عشیره ی
خود خارج کنم. من شخصی معروف و سرشناس هستم. لکن این دختر مرا در میان قوم و قبیله
ی خود رسوا نموده است، چون او زنا داده و آبستن است. نام من فلیس بن عضریس است و
تا به حال کسی از من ستم ندیده است و به همسایه ای اذیت نرسانده ام. حال در کار
خود متحیر و سرگردان مانده ام. از شما تقاضامندم
این غصه را از من برطرف کنید، بدرستیکه شما به هر چیزی آگاه می باشید. این
غم بزرگی است که مثل او را ندیده ام و از این غم بزرگتر نخواهد بود.
امیرالمومنین
علی علیه السلام به آن دختر رو کرد و فرمود: درباره ی آن چه پدرت
گفت چه می گویی؟ او عرض کرد: ای مولای من! آن چه که گفت من دختری بودم بدون شوهر،
راست گفته است اما این که گفت حامله است به حق تو مولایم من هرگز خیانتی نکرده ام
و من می دانم که تو به حال من داناتری. بدرستی که هر آن چه گفتم دروغ نبود. لطفا
در این مشکل من گشایشی فرما.
در
این هنگام امیرالمومنین علیه السلام ذوالفقار را به دست گرفت و بالای منبر رفت و
فرمود: الله اکبر! الله اکبر! حق آمد و باطل رفت. بدرستی که باطل رفتنی است. سپس
فرمود: از کوفه یک نفر قابله بیاورید. زنی آوردند به نام لبنا که قابله زنان اهل
کوفه بود، حضرت فرمود: پرده ای میان این زن و مردم آویزان کن و ببین این دختر
حامله است یا خیر؟ شوهر دیده یا نه؟
آن
قابله آن چه را حضرت فرمود انجام داده بعد خارج شد و گفت: بله مردی با او جمع شده
است و او آبستن است. در این هنگام امیرالمومنین علیه
السلام رو به پدر دختر
کرد و فرمود: ای ابا غضب! آیا تو از قریه فلان و فلان از قرای شام نیستی؟ او عرض
کرد: بله. در این هنگام مولا فرمود: اسم آن قریه اسعار است. او عرض کرد: بله.
حضرت
فرمود: آیا از شما کسی هست که در این ساعت یک تکه برف از کوه های بلاد شما بیاورد؟
او عرض کرد: ای مولای من! در بلاد ما برف زیاد است لکن ما قدرت نداریم در این ساعت
آنها را حاضر کنیم.
پس
حضرت فرمودند: میان ما و بلاد شما دویست و پنجاه فرسخ راه است. حضرت فرمود: ای
مردم نظر کنید به آن چه که خدا از علم نبوی به علی علیه
السلام اعطا
فرموده است و آن چه که خدا از علم ربانی در نزد من به ودیعه گذاشته است.
امیرالمومنین
علیه
السلام از بالای منبر
دست خود را دراز کرد و برگرداند، ناگهان در دست آن حضرت یک تکه از برف ظاهر شد که
آب از آن می چکید. در این وقت صدای ضجه مردم بلند شد و همهمه ی عجیبی در مسجد به
وجود آمد. حضرت فرمود: ساکت باشید! اگر بخواهم کوه های آن بلاد را هم حاضر می کنم.
سپس به قابله خطاب کرد و فرمود: این قطعه برف را بگیر و از مسجد خارج شو و این
دختر را همراه خود ببر. سپس طشتی حاضر کن و این برف را در میان آن بگذار و این
دختر در میان آن بنشیند. بزودی کِرمی از او خارج می شود که وزن او صدو پنجاه درهم
خواهد بود.
قابله
به فرمان آن حضرت عمل کرد. ناگهان دید کرمی از او خارج شد. قابله آن را وزن کرد و
دید به همان وزنی است که حضرت فرموده بود. سپس قابله به اتفاق آن دختر به مسجد
برگشتند و آن کِرم خارج شده را نزد حضرت علی علیه
السلام گذاشتند.
امیرالمومنین
علیه
السلام به پدر دختر رو
کرد و فرمود: ای اباالغضب! دختر خود را بگیر. به خدا قسم او زنا نداده است و جز
این نیست که او وقتی در سن ده سالگی قرار داشت در جائی که آب بوده داخل شده و این
کرم در شکم او جای گرفته است و کم کم در میان شکم او بزرگ شده تا به این جا رسیده
است.
پدر
دختر بلند شد در حالی که می گفت: شهادت می دهم که نیست معبودی جز خدا و محمد صلی
الله علیه و آله و سلم فرستاده ای خداست و شهادت می دهم که تو
می دانی آن چه را که در رحم ها و آن چه را که در قلوب مردم است و تو باب دین و
ستون آن می باشی.
در
این هنگام صدای ضجه مردم بلند شد. اهل کوفه که مدتی بود در آنها باران نیامده بود.
گفتند: ای وارث محمد! فقر و بیچارگی بر ما غالب شده است، از خدا بخواه باران رحمت
خود را برما بباراند.
در
این حال امیرالمومنین علیه السلام ایستاد و به طرف آسمان اشاره کرد و از باری
تعالی تقاضای باران کرد. ناگهان باران رحمت الهی جاری شد تا این که اهل کوفه سیراب
گردیدند و گفتند: ای امیرالمومنین! باران ما را کافی است. از خدا بخواه دیگر باران
نبارد. پس حضرت اشاره ی فرمودند و باران ایستاد و آفتاب دیده شد. (عجایب
و معجزات شگفت انگیزی از چهارده معصوم علیه السلام ص111 تا 114)
|